رسم
بعد از من ، چو رفتم
سینه چاک بر سر و صورت نزنید
لباس سیاه غم به تن نکنید
ریش و سبیل به سوگوارم
بر صورت سیاه نکنید
بر در مسجد گردن کج نکنید
نگویید یکی یکدانه بود
نگوید آب رودخانه خجل از او
نگویید روشنایی خانه از نور او
دروغ بر دروغ نکنید شاهد
یادگارها از من نچینید بر منزل
بوی مرا بهانه نکنید
آسمان را درست بپندارید
به حرمت رسم آمدن و رفتن
را به بازی نگیرید
به روی قبرم ، نقش و نگار نکشید
در این میهمانی دنیا نوبت به دیگری
ما هم رفتیم
به صد ها بار در تایید
از ضعف قدرت بشر در این حکمت
چشم خود آشنا کردم
برخود قبولاندم ، ما همه رفتنی ایم
زابل ، زاهدان و چابهار
خاش ، ایرانشهر و سراوان
میانه ، تبریز و تهران
به رسم نیاکان
شاهد رفتنها شدیم
چه قبرها ، تنها مانده ، دیدیم به جا
شکسته گی نقش آنها
نشان از فراموشی
پر قبیله آشنا زیاد
به یک نسل دو نسل
بودند بر سر زبانها
فاتحه خوانده می شد بر آنها
چو از فرزندان و هم عصران گذشته بود
رد پای آنها فقط مانده بود
سنگ نما به خوش نوشته آن
رنگش را باخته بود
علف های هرز دورا دور
فرا گرفته بود
اصلا باور شده بود
غریبانه آمده
به غریبی رخت سفر را بسته بودند
من نه پادشاهام نه سلطان خوبان
بشر بودم در ظرف نا اطمینان
کارم به وصل او بود
جز این مرا فکری نبود
غافل از دور و برم
فکرم برگرفته از محبت او بود
خوبی در یاد او بود
پیش کش مهربانی از او
یکی اخمو دیگر پر توقع
یکی ساده لوحم دیگر چاپلوسم
هرچه خواندند . خواندند
یکی تحریم دیگری قهر
یکی کینه دیگری دعوا
هزاران هزار طبل بی نوا
در این سفر ، راه اندک
نفس شیطانی را پروراندند
غافل آنکه ، معنی آمدن و رفتن را نیافتند
در اوج ضعفم دیدند
باورشان شد رفتنی اند
چه محبت ها ، چه لطف کرده اند
ندانستند ، که من ماندنی نیستم
تازه فهمیدند مسافرند
آنها رفتنی اند