زمستان تمام شده بود.بهار بود.صدای پرنده ها می باید شنیده می شد.سبزی دشت و صحرا هم می بایست به حس و مشام می رسید.ناگهان در 24 فروردین 88 در میانه برف سنگینی باریدن گرفت.همه مات و مبهوت شدند.سابقه چنین برفی در این موقع سال کمتر اتفاق افتاده بود.هوا خیلی سرد شده بود.همه جا سفید پوش شده بود.طبق معمول ساعت پنج از خانه بیرون آمدم.تا گاز ماشین را در صف طولانی پر کنم و همکاران را برای رفتن به تیکمه داش جمع کنم.تا ساعت شش این کارم طول کشید باتفاق چهار نفر به طرف تیکمه داش حرکت کردیم برفهای جاده هنوز تیغ نخورده بود.با رعایت تمام احتیاط در حرکت بودم .لاستیک برف شکن را قبلا با اتمام فصل زمستان در آورده بودم. و کمک فنر ماشینم را یک پله اضافه کرده بودم.تا در روستای الخلج وقره چمن وقپجاق در پرشهای جسورانه در جاده خاکی این روستاها زیر ماشینم خط نخوردتا از قیمت آن کم شود.در این بین توی دلم غر می زدم. هم سرویسی هایم هم با من هم عقیده بودند.امروز می باید تعطیل می شد.اما از تعطیلی خبری نبود. هر چند برفهای جاده نشان از خواب رفتن بچه های راهداری را داشت.
یکی از همکاران را در روستای قزلجه پیاده کردیم از مدرسه همین روستا به اداره زنگ زدم.گفتم.اگر خوابید بیدار شویدجاده ها را برف گرفته ،جلسه بگذارید مدارس را تعطیل کنید.در آن طرف خط معاون اداره بود.گفت من برفی نمی بینم .دروغ نگو.گفتم عزیز دل معلوم است در اتاق گرم وچایی روی میز ،معلوم است از نعمت برف دید ن محروم می شوی.از پنجره اتاقت نگاه کنی برف را می بینی.ناراحت شد و گفت بخاطر تو هم شده امروز مدرسه ها تعطیل نیست.تازه بازدید مدرسه تو امروزبرایم واجب شد.غیبت غیبت ، داد زدم اگر همه مردیم کی جواب می دهد. گفت معلم نمی شدی.منو باش با کی شوخی میکنم.حرف زور در کار بود کی هم به فکر جان معلم ها هست.بالاجبار با سه نفر از همکاران مسیر را ادامه دادیم.در خروجی روستا یکی از دانش آموزن منضبط را دیدم که به دور از چشم همکلاسی ها مدرسه را تعطیل نکرده بود.نگه داشتم تا یک منضبط دیگر به ما اضافه شود.برف بد جوری پیرش کرده بود.سوارش کردم.با احتیاط و با سرعت خیلی پایین در حرکت بودم.دو مسیر خطرناک را به سلامتی رد کردیم.دیگر خیالم راحت شد. کمتر ماشینی تردد می کرد.جاده خیلی خلوت بود.برف همچنان می بارید.روستای قپجاق را رد شدیم نزدیک پیچ روستای احمد آباد ماشینم ذوق زده شد.شروع به رقصیدن کرد.به یاد دوستی شتر و درازگوش افتادم.گفتم ای یار همراهم امان امان ،اینجا جای رقص نیست.سر پیچ وسط دو پل ،دست از شوخی بردار.اما خیلی اذیتش کرده بودم.عقده سربالایی و سرپایینی سواری دادنش را گرفت.صدای جیغ وفریاد همکاران فرهنگی و سر خوردن ماشین ، کمی مانده بود از پل اولی بیفتیم.خدا رحم کردواز جلو ماشینی هم نمی آمد.در آنصورت فاجعه می شد.پنج خانواده داغدار می شد.درست نزدیکی پل دوم ماشین ایستاد.البته پشت آن در آنطرف جاده روبه روی رودخانه ،کنار شانه خاکی قرار گرفت.صدای التماس و توسل به ائمه همکاران را می شنیدم.با خونسردی می گفتم نگران نباشید بیدارم.چیزی نشده.یک شوخی ساده بود.مانده بود رکورد سر خوردن با ماشین را بزنیم که زدیم.ترمز دستی را کشیدم.تا ببینم این کار به چه کارشناسی نیازدارد.بهار زمستان شده یا او خواسته با من شوخی کند ویاتنوع این جوری لازم بود ویا ...تا دست بردم در ماشین را باز کنم.سقوط آزاد مانده بود بعد از سرخوردن و چرخیدن می ارزید یک سقوط کوچلو می داشتیم.ماشینم در آن هوای سرد به سرش زده بود ما را یک شنایی هم بدهد.باز صدای داد و بیداد همکاران جسارت ماشینم را زیاد کرد.از یک شیب 80 درجه به طول 5 متر پریدیم.فرمان ماشین را محکم گرفته بودم.جالب بود صدای ضبط ماشین هم با ما بود افتخاری برای خودش می خواند.دوستان شرح پریشان حالی من گوش کنید...جاده را گم کرده بودیم.بعد از چند ثانیه ماشین ایستاد.همکاران را دلداری می دادم.آنها قبل از همه از من و صدای افتخاری و ترانه اش شروع به شکوه کردند.کمی که به حال خود آمدند.همراپه با دلهره و تعریف به یکدیگرمی خندیدند.من هم قاطی کردم هرچه مسئول بود در تیکمه داش ،شروع به بد گفتن کردم بخصوص معاون اداره را .کاش اصلا به اوزنگ نمی زدم تا اینطور ازبی برنامه گی ها وعدم احساس مسولیت بنالم.جرات وجسارت تصمیم گیری نداشتند .خودش عهد بسته بود خیرات خرمای مرگ ما را بدهد.به همکاران گفتم داخل ماشین بمانند.من ودانش آموز همراهم از رودخانه بالا آمدیم دو تا گرگ بالای کوه نظاره گر بودند.هرچه به ماشینهای عبوری دست بلند می کردم کسی حال ایستادن نداشت .جایی هم که دست بلند می کردیم برای ایستادن خیلی خطرناک بود. به اداره زنگ زدیم واز ترس گرگها به داخل ماشین پناه بردیم بعد از یک ساعت از اداره ماشین فرستاده بودند.در این بین می ترسیدم در آن جای خطرناک مهمان ناخوانده داشته باشیم.سوار مینی بوس شدیم به طرف بهداری تیکمه داش حرکت کردیم.خانم دکتر مادرش معلم بود برای هر کدام 2 روز استراحت پزشکی داد.این حرکت یکی از همکاران تیکمه داشی را فراموش نمی کنم.به بهداری آمدبا من سلام وعلیک مختصری داشت.اعلام آمادگی برای کمک کرد. درحالیکه معاون وبقیه بچه های اداره به خود اجازه ندادند.یک سری به مابزنند.با این عدم مسولیت به جای یک روز با استراحت پزشکی 3 روز مدرسه عملا تعطیل شد.
جرثقیل از تیکمه داش در بعد از ظهر آن روز با راهنمایی و کمک مسول خدمات به محل پرش از ارتفاع بردم هر کاری کرد موفق نشد.تا مبلغ بیشتری برای پرش ناخواسته خرج کنم.جوانی از روستای احمد آباد که در گاوداری کار می کردوخودش را به جمع ما رساند.گفت با تراکتور ماشین را بالا می کشم .اتفاقا اینطور هم شد. در تعجب همگان ماشین را با استادی کامل بالا آورد.ماشینم یک خط هم بر نداشته بود.نیشخندش را می دیدم.می خواست بگویم عالی بودکماندو.با یک استارت روشن شد.باز افتخاری با صدای دل نشینش با همان ترانه به پیشوازم آمد.به راننده تراکتور هرچه پول دادم نگرفت.می گفت این به آن در.یک بار مرا سوار کردی پول نگرفتی.من هم شناختم .تورا این جوری دیدم خواستم به این وسیله جبران کنم.
ماشین را مجدادا بازرسی کردم.تازه راست می گفت کماندو شده بود.نیشخندی می زدو از من عهد می گرفت در جای دیگر بیشتر و بلند تر بپرد.نمی دانم چه روزی خواهد پرید.