جمله پایانی این داستان را شما بنویسید...
شیر، روباه، موش
(برگرفته از گنجینه ادبیات ایران زمین)
شیر گردن راست کرده بود و در جنگل می رفت، سر راه به روباه برخورد. روباه به طعنه گفت: ها ا ا . . . ! جناب سلطان!! دور برداشته ای؟! نکند فکر کردی قویتر از من شده ای؟!
شیر نگاه تحقیرآمیزی به روباه کرد و گفت: عاقلان دانند...
روباه که گویی از خود مطمعن بود گفت: چرا زورمان را محک نزنیم؟! حالا که تو خود را قویتر میدانی می توانیم زورآزمایی کنیم؛ بفرما؛ این گوی و این میدان . . .
شیر که روباه را حریف قابلی برای خود نمی دید پیش خود فکر کرد «حالا که این ابله پررو پا را از گلیم خود درازتر کرده بگذار یک سیلی محکم در گوشش بخوابانم تا دو سال چپ چپ راه برود و مایه عبرت دیگران شود».
شیر پنجه فولادینش را بالا آورد که حواله روباه کند ناگهان روباه دستانش را به علامت ایست جلو گرفت و گفت: نه نه نه ... ! اینطوری که نمی شود قربانت شوم! من زورم را با خود نیاورده ام، باید کمی صبر کنی تا من به منزل بروم و زورم را بیاورم و آنوقت با هم مبارزه کنیم.
شیر دستش را پایین آورد و گفت: فقط یه کم زود . . . چون من عجله دارم و باید به کارهای جنگل رسیدگی کنم.
روباه به طرف خانه به راه افتاد اما چند قدم نرفته بود که برگشت و به شیر گفت: ولی من مطمعن نیستم که وقتی برگشتم تو را اینجا ببینم، می ترسم فرار کنی و دستم به تو نرسد.
شیر که عصبانی شده بود نعره ای زد و گفت: مسخره است . . . یعنی واقعاً تو فکر می کنی من از جلوی تو فرار می کنم؟!
روباه گفت: زمانه عوض شده به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد، من باید دست و پای تو را ببندم تا وقتی بر می گردم از اینجا نرفته باشی.
شیر پذیرفت و روباه دست و پای شیر را با بندی محکم بست.
یک روز گذشت و از روباه خبری نشد. روز دیگر هم همینطور و روزها از پی هم گذشتند و شیر پس از یک هفته از تشنگی و گرسنگی عاجز و درمانده شد اما باز هم از روباه خبری نشد...
روز هفتم موشی از آن حوالی میگذشت. چشمش به شیر افتاد و گفت: وا اسفا...! چه بر سر سلطان جنگل آمده است؟! قربان، چه کسی شما را به این روز انداخته است؟
شیر به آرامی رو به موش کرد و با خجالت گفت: دستهایم را باز می کنی؟
موش گفت: البته که این کار را می کنم ولی باید قول یک پاداش خوب را به من بدهی.
شیر گفت: تو مرا از این بند رها کن من در مقابل پادشاهی این جنگل را به تو می دهم.
موش که باورش نمی شد چنین موقعیت بی نظیری را به دست آورده باشد به سرعت بندها را جوید و شیر را رهانید.
شیر که نای برخاستن نداشت سلانه سلانه راه دیار دیگری را در پیش گرفت و از جنگل خارج شد. توی راه مدام این جمله را با خودش تکرار می کرد: « در مُلکی که روباه می بندد و موش باز می کند دیگر جایی برای شیر نیست همان بهتر که من از این جنگل بروم . . . »
"مفروضات مسئله:
شیر اگر شیر بود از روباه رودست نمی خورد
شیر اگر شیر بود به حرف روباه اعتماد نمی کرد
شیر اگر شیر بود برای نجات خودش دست به دامن موش نمی شد
نتیجه علمی مسئله:
شیری که از روباه رودست بخورد و دست به دامن موش شود شیر نیست
حل مسئله:
وقتی حیوانات دیگر در جنگل حضور نداشته باشند دور دست روباه و موش می افتد و شیر در داستان تنها می ماند
نتیجه اخلاقی:
شیر بودن در این دور و زمانه سخت است . . .
اصل مسلم:
...