روزهایی که مثلاً زندگی می کنیم روزهایی با طعم تکرار و یکنواختی است، دست خودمان نیست که، عادت کرده ایم.
کلاً انسان های قانعی هستیم، نه که اعتراض نمی کنیم، نه؛ اتفاقاً استاد اعتراضیم اما تا تشری بهمان زده می شود کز می کنیم یک گوشه ای و صدایمان هم در نمی آید.
همین می شود که مسئولی قول می دهد تا 24 فروردین اطراف امامزاده آماده ی آزادسازی شود همان جا بهش گوشزد می کنیم روزشمار را انداختیم اما دوهفته از روز موعود می گذرد نه اعتراضی نه حرکتی، هیچی
مسئولی می آید وعده می دهد فلان جا شروع به عملیات کردیم، برای میدان فلان فراخوان المان دادیم، هنوز تکلیف آن میدان مشخص نشده میدان دومی هم از راه می رسد که برود و در صف انتظار برای المان بنشیند، برای میدانی که دوبار کلنگش را زده ایم به به و چه چه می کنیم، اما دریغ از اینکه بگویم مسئول عزیز یک دست و چند هندوانه؟
در روز روشن می آیند و کسانی که با رأی مردم اول و دوم شدند را به نام قانون عوض می کنند در حالی که همان قانون رأی به حضورشان در انتخابات داده بود، تنها واکنشمان این است که با تعجب از هم بپرسیم "واقعاً بر میدارن اینارو یا نه"!
می آیند چندین و چند مرکز ترک اعتیاد افتتاح کرده و همایش می گذارند که جوانان چرا؟ اما با خودشان دودوتا چهارتا نمی کنند که کدام مرکز تفریحی را در اختیارشان قرار داده اند که الان انتظار مارادونا شدن دارند؛ باز هم ساکتیم!
می آیند اینترنتی به ما قالب می کنند به نام +ADSl 2 که از 1 بامداد به بعد می شود دایال آپ، این بار اعتراض می کنیم آقای نماینده هم در مجلس مطرح می کند، آب از آب تکان نمی خورد و ما هم جیکمان را در نمی آوریم.
مصاحبه هایی از آقای نماینده چاپ می شود با تفاوت فراوان، تا می آیی در مورد صحت و سقم مصاحبه ها سوال کنی گروه ضربتی سرت می ریزند که چرا سوال؟ بعداً جوابیه و شکایتی از سوی دفتر آقای نماینده برای سایت مذکور ارسال می شود تا مشخص شود سوال بیجا نبوده است، در مقابل بد اخلاقی برخی از طرفداران هردو نماینده فقط مجبوری سکوت کنی!
نمی دانم چه شده است که عادت کرده ایم به سکوت؟ نمی دانم چه شده است که حتی یک اپسیلون هم نمی خواهیم دیگی که برای ما نمی جوشد اصلاً بجوشد!
نمی دانم چه کرده ایم با خودمان، یا چه کرده اند با ما که انقدر ساده پذیرفته ایم روزمرگی را، انقدر شیرین شده مزه ی افسوس با چاشنیِ ناسزاهای زیر لبی آرام
نمی دانم که چرا نباید سهمی از مدرنیته داشته باشیم، چرا همیشه محکومیم به کلاسیک ماندن، چرا همیشه آخرین ایستگاهی که تکنولوژی از آن پیاده می شود میانه است؟ لیاقتمان این است یا حق مان؟
آنقدر نگفته ایم و نگفته اند، حرف زدن هایمان تابوشکنانه تلقی می شوند!
در شهر ما چنین یاد می دهند که در حاشیه باش تا زندگی راحت تری داشته باشی، سکوت کن تا سکوت زندگیت را نشکنند و مبادا در متن قرار گیری که کلا حذف می شوی!!
دوست داشتم هارون الرشید بودم، یک همیان زر به کسی که بهترین تسکین را به قلب میانه ی عزیزمان می داد، همی دادم.