روزنامه اعتماد: دو پسر عمو در دو مقطع تاریخ به جریان انقلاب پیوند میخورند. هر دو هم در دو مقطع جداگانه با آیتالله خمینی ارتباط صمیمانه برقرار میکنند. یکی «مکلّا» و روشنفکر و دیگری «آخوند» و نزدیک به جماعت روشنفکر.
اما از عجایب روزگار که این دو هیچگاه در کنار هم نبودهاند. شاید اگر مرگ زودهنگام، یکی از آن دو را نبرده بود، سالها بعد در تحولات ۵۷، در کنار هم قرار میگرفتند.
اما گردش زمانه و چرخ روزگار این گونه نخواست. آنکه 13 سال دیرتر -۱۳۰۲ - به دنیا آمده بود، زودتر از دنیا رفته بود و آنکه 13 سال زودتر - ۱۲۸۹ - به دنیا آمده بود، 10 سال دیرتر از دنیا میرود و اینچنین او میتواند ثمره تلاشهای خود و پسرعمویش را ببیند و سپس چشم از جهان فرو ببندد. جالب اینکه در تقویم مناسبتها مرگ این دو پشت سر هم قرار گرفته است. جلال ۱۸ شهریور و سیدمحمود ۱۹ شهریور. با این تفاوت که 10 سال میان این دو مرگ فاصله است. جلال ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ از دنیا رفته و سیدمحمود ۱۹ شهریور ۱۳۵۸.
منظور از این دو پسر عمو، جلال آلاحمد و آیتالله سیدمحمود طالقانی است. جلال 13 سال از آیتالله طالقانی جوانتر بود. هر دو از یک خانواده روحانی. پدر جلال هم روحانی بود. آیتالله سیداحمد طالقانی که پیشنماز محله بود. جلال برخلاف انتظار پدر آخوند نشد. او مدرسه رفت. پس از پایان دبستان، هنگامی که پدر با ادامه درسش مخالفت کرد، او سرپیچی کرد و مسیری سوای نظر پدر خود رفت. خودش در این باره گفته است: «دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل و شبها درس. با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرقه. بردست «جواد»، یکی دیگر از شوهر خواهرهام که این کاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه وجودم…»
پدرش اما اصرار به طلبه شدن او داشت. به همین دلیل هم در 20 سالگی او را به نجف نزد عموی بزرگش میفرستد. اما جلال سه ماه بعد باز میگردد. در آن سالها ایران در میان تندباد حوادث، درگیر بسیاری از مشکلات است. کشور توسط متفقین از شمال و جنوب اشغال شده، رضاشاه از سلطنت خلع شده و پسرش محمدرضا، جانشین او شده است. حزب توده در میان روشنفکران هوادار پیدا کرده و بسیاری از نویسندگان و شاعران را جذب خود کرده است. فضای سیاسی هم در پی جابهجایی سلطنت تا حدودی باز شده و روزنامهها و نشریات هم دوران تازه را آغاز کردهاند.
در چنین شرایطی جلال به حزب توده گرایش پیدا میکند و همین سبب نزدیکی او به روشنفکران چپ و دور شدنش از خانواده، خصوصا پدرش میشود. او که جوانی بسیار باهوش و خوش مشرب است، خیلی زود در میان روشنفکران جا باز میکند و چندی بعد تبدیل به سرآمد آنها میشود. او که قلمی توانا و کلامی بسیار گیرا دارد، با قامتی بلند و اندامی کشیده، در محافل روشنفکری به یک نماد تبدیل میشود. اما این دوران دوام پیدا نمیکند. چون قرار است باز هم زندگی او دستخوش تغییر شود. آن هم زمانی که او شیفته یک آخوند میشود. آخوندی که از نگاه او، حرفهای سیاسی میزند. اما تا آن روز هنوز سالها فاصله است. او باید انبوهی داستان بنویسد. کلی این و آن را نقد کند. برای تحصیل در دانشگاه اقدام کند. با سیمین دانشور ازدواج کند. کتابهایش را یکی پس از دیگری روانه بازار کند. با چند ترجمه، بسیاری را با ژان پل سارتر و آندره ژید آشنا کند. با بسیاری از بزرگان اهل ادب همنشینی و مجالست کند و سپس در چرخشی غافلگیر کننده به همه تودهایها پشت کند و رو به سوی دیگری بگرداند.
داریوش آشوری درباره آن سالها گفته است: «آلاحمد را اول بار در خانه ملکی دیدم، در سال ۱۳۳۹. پیش از آن کارهای آلاحمد را خوانده و نثر و سبک نویسندگی او را خیلی دوست داشتم. ملکی به فکر افتاده بود که با جمعی از یاران اهل قلم مجلسی ادبی راه بیندازد. از جمله مرا هم که دانشجوی اهل قلم و ادبیات بودم، به این مجلس دعوت کرد. آنجا بود که آلاحمد را دیدم. رفتار و منش او و تندی و تیزیاش مرا جذب کرد. این آشنایی ادامه یافت. حدود یک سال بعد موسسه «کیهان» قصد داشت، در جوار «کیهان هفته» - که نشریهای کامیاب از آب در آمده بود - یک «کیهان ماه» راهاندازی کند، در سطحی بالاتر، برای روشنفکران و آلاحمد را برای سردبیری آن دعوت کردند. او هم با همکاری پرویز داریوش و سیمین دانشور، دست به کار آن شد.
میخواست مجلهای جوان و سرزنده باشد. به همین دلیل، مرا و گروهی از نویسندگان همسن و سال مرا به همکاری دعوت کرد. یکی از اولین مقالههایی که منتشر کردم در همین «کیهان ماه» بود. اما در شماره دوم آلاحمد بخشی از کتاب «غربزدگی» را که تازه نوشته بود، در آن چاپ کرد که سانسور دستور داد آن را از مجله درآورند. از شماره سوم هم آن را بستند. اما رابطه من با آلاحمد نزدیکتر شد و در حلقه دوستان او درآمدم. پاتوق ما جوانانِ اهل قلم و هنرِ آن روزگار، مثل بهرام بیضایی و نادر ابراهیمی و خیلیهای دیگر، کافه فیروز در چهارراه قوامالسلطنه بود. آلاحمد هم هفتهای یک بار به این کافه میآمد. چند نفری هم از شهرستانها به ما پیوستند، مثل ساعدی که از تبریز آمده بود یا گلشیری که گهگاه از اصفهان میآمد...»
در آن سالها تب روشنفکری با حجم انبوه ترجمه فضای نشر را اشغال کرده است. یک فلسفه خوانده از فرنگ بازگشته هم در آن میان به نام احمد فردید خودنمایی میکند که با شماری از روشنفکران « بُر» خورده است. داریوش آشوری در پاسخ به اینکه آیا فردید پیش از نشر «غربزدگی» جلال را خوانده است؟ میگوید: «[جلال] به چند نفری داده بود، اما به فردید گمان نمیکنم. فردید هیچ کس از روشنفکران روزگارش، از جمله آلاحمد را از نظر فکری به چیزی نمیشمرد. آلاحمد اصطلاح «غربزدگی» را از او گرفته بود، اما با یک دیدگاه نظری بسیار سطحی بازمانده از دوران کوشندگی سیاسیاش در حزب توده و نیروی سوم آن را به زبانِ تند و تیز خود ساخته و پرداخته بود. آلاحمد از نظر دانش تئوریک و شناخت علمی هم سخت بیمایه بود.
تنها قدرت زبانی و چالاکی قلمش بود که به نوشتههای او گیرایی میداد. موقعی که «غربزدگی» منتشر شد، من خودم 40-30 نسخه از آن را در دانشگاه فروختم، چون کتاب مخفیانه چاپ شده بود. اما با اینکه دانشجویی جوان بودم در آن خطاها و بیمایگیهای بسیار میدیدم. میفهمیدم که اطلاعات تاریخی و جغرافیایی و جامعهشناسیاش بسیار بیپایه و شیوه استدلالش بیمنطق است. مقالهای در نقد آن نوشتم و به سیروس طاهباز دادم تا در مجله «آرش» منتشر کند، اما او آن را منتشر نکرد. فکر میکنم از آلاحمد میترسید. چون طاهباز در برابر نویسندگان پیشکسوت مانند جلال آلاحمد و ابراهیم گلستان حالت اطاعت و شیفتگی داشت، ولی من ترسی از یال و کوپال نسل پیش از خود نداشتم. راستش، خود آلاحمد باعث نشر آن [مقاله] شد.
من مقاله را از طاهباز پس گرفته و دور انداخته بودم. ولی به گوش آلاحمد رسیده بود که من بر کتاب او نقدی نوشتهام. یک بار که مسعود فرزاد به تهران آمده بود، ابراهیم گلستان در خانهاش مهمانی داده و گروهی را - ازجمله کسانی را از راه آلاحمد - دعوت کرده بود. من هم بودم. آن شب آلاحمد مرا کناری کشید و بر سر موضوعی که به یاد ندارم چه بود، با من پرخاش کرد و در ضمن گفت که: «تو میترسی مقالهات در نقد «غربزدگی» را منتشر کنی!» من هم گفتم که حالا چاپش میکنم. رفتم مقاله را از نو نوشتم و منتشر کردم. نقدی کوبنده بود و آلاحمد انتظار نداشت یک نویسنده تازهکار اشکالات کار او را به این روشنی نشان بدهد. رابطه ما بریده شد. تا اینکه من برای آخرین بار بر سر خاکسپاری خلیل ملکی (۲۲ تیرماه ۱۳۴۸) او را دیدم. تنها دو ماه بعد از آن بود (۱۸ شهریور ۱۳۴۸) که در مراسم تشییع جنازه خودش شرکت کردم.»
واقعیت این است که جلال یک شبه به غربزدگی نرسیده بود. او دورانی را با دور تند سپری کرده بود. او روشنفکری بیقرار بود که هرگز اهل یکجا نشستن و تجربه دیگران را مرور کردن نبود. ترجیح میداد پاشنه ور بکشد و خود تجربه کسب کند. به همین خاطر سفر زیاد میکرد. شمس آلاحمد، برادرش در این باره گفته است: «با جلال سفرهای زیادی رفتیم؛ هم عرض مملکت را رفتیم و هم طولش را. از تهران رفتیم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با یک ماشین قراضه. هر اتفاقی که میافتاد جلال یادداشتش میکرد. بهترین غذایی که ما در آن سفرها خوردیم یک روز صبح در قهوهخانهای بود که در قابلمهای گذاشت و چهار تا تخممرغ در آن نیمرو کرد بعد جلال پرسید سبزی داری؟ باغچهای همان اطراف بود که چند تا ریحان کند.
آنقدر جلال از این صبحانه وصف کرد که حد ندارد. گفت در عمرم چنین صبحانهای با این لذت نخورده بودم. البته چای هم بود جای شما خالی! من ۸ سال از جلال کوچکترم. ما تا بچه بودیم مثل سگ و گربه به جان هم میپریدیم وقتی به سن بلوغ نسبی عقلی رسیدیم هم محبت جلال به من بیشتر شد و هم ارادت من به او. اگر یادتان باشد ما پسرعموهای طالقانی هستیم، او اسمش محمود طالقانی و اسم پدر ما احمد طالقانی. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقای طالقانی مسجد هدایت. بابام به او میگفت مسجد قحطی بود رفتی آنجا؟ [محمود] گفت آقا ما آمدیم اینجا، در محلهای مسجد گرفتهایم که پر از کاباره و سینما و رستوران است من اگر بتوانم دو نفر از کسانی که پایشان به سینما یا کاباره باز میشود را بکشم به مسجد، اجرِ خودم را بردهام. این قدر این حرفش به دل من نشسته بود که باعث شد به سمت او کشیده شوم.»
شمس درباره کتاب غربزدگی هم گفته است: «در برابر غربزدگی دوستان جلال بیشتر پرخاش کردند. یکی از کسانی که صدایش درآمد آقای [فریدون] آدمیت بود. دیدید جلال یک جاهایی مینویسد و الخ، ایضا و ادامه نمیدهد و سه تا نقطه میگذارد. این الخ را آقای آدمیت نفهمید که یعنی چه؟ خیال میکرد نثر فارسی خراب شده است. [درصورتی که] کوتاهگویی شده بود. از معترضان دیگر ملکی بود؛ خلیل ملکی پسر آقا میرزا جواد آقای ملکی تبریزی است و خودش آخوندزاده است. منتها در جاهایی که جلال به مذهب تکیه میکند ملکی از او خوشش نمیآید. گفت: این حرفها دیگر پوسیده است و کهنه شده و دیگر در کت بچهها نمیرود. جلال هم گفت بالاخره ما این این طوریم.»
جلال هم سفر نامه نوشت، هم نقد و هم داستان؛ ترجمه هم کرد. زمانی که او تودهای بود، در ظاهر با سنت و مذهب در ستیز بود. اما گویا چیزی از درون او را همچنان به این دو باز میگرداند. شاید مواجههاش با مردم، در طول آن سفرها بود. مشاهدهای که برایش تجربهای تازه بود. او در همه عمر از دیگران متمایز بود. حتی هنگامی که در ظاهر با همه روشنفکران چپ، همداستان بود. تا زمانی هم که زنده بود، کسی توان رویارویی با او نداشت. از بس که در مواجهه و مناظره توانمند بود. به همین دلیل هم تا زمان مرگ - با اینکه از یاران پیشین فاصله گرفته بود - اما همچنان مورد احترام باقی مانده بود. عباس میلانی در کتاب «معمای هویدا» نکته مهمی را نقل کرده که از جهت ترسیم جایگاه جلال، تعیینکننده است. او نوشته: «در آغاز صدارت امیرعباس هویدا در سِمتِ نخستوزیری، او توسط صادق چوبک، شماری از روشنفکران را برای تبادل نظر به کاخ نخستوزیری دعوت میکند که جلال مهمترین و شاخصترین چهره در آن میان است.» میلانی مینویسد: «چند روایت از آن دیدار وجود دارد که در همه روایتها، جلال هست و صریحترین و منتقدانهترین سخنان را هم او به زبان آورده است.»
جلال پس از اعوجاج در رفتار روشنفکران چپ از آنها فاصله گرفته بود. هر چه بود، جلال تأثیر خود را در یک دوران گذاشته بود. او یک جا درباره رها کردن تحصیل در دانشگاه گفته بود: «دیدم دانشگاه مرا از نوشتن دور میکند؛ رهایش کردم. همان یک ذره ذوق را داشت میخشکاند.» اما همسرش سیمین درس را رها نکرد. او ماند، دکترایش را گرفت و بعد هم استاد همان دانشگاه شد. یکی از مهمترین رمانها را هم نوشت؛ «سووشون.» البته جلال با همسرش فرق داشت؛ با همه فرق داشت. هنگامی که به سفر حج رفت و از آنجا برای آیتالله خمینی نامه نوشت. آیتالله، هنوز سالها با دوران اقتدارش در ۵۷ فاصله داشت. جلال بیش از هر چیز یک «جستوجوگر» بود. در راه بودن را به ماندن در یک نقطه ولو ایستادن بر یک قله ترجیح میداد. همیشه پرشور بود. مثل زمانی که درباره مرگ صمد بهرنگی شایعه ساخت!
سیدمحمود طالقانی اما اینگونه نبود. از همان ابتدا به همان لباس وفادار مانده بود. هیچگاه مشیاش را تغییر نداد. او هم میان روشنفکران - خصوصا روشنفکران زندانی – به شدت محبوب بود. او سالهای زیادی را در زندان گذرانده بود. آخرین بار فقط چند هفته به پیروزی انقلاب مانده از زندان آزاد شده بود. فردی به شدت سیاسی با گرایش ملی بود. به همان شدت هم بلافاصله میان تودههای مردم محبوب شده بود. آنچه آن دو پسر عمو را پس از سالها به هم رسانده بود، همان انقلاب برآمده از دیدگاهی بود که یکی زود و دیگری قدری دیر به آن رسیده بود. هر چند آنکه دیر به آن دیدگاه رسیده بود، خیلی زودتر از انقلاب، دست از جهان کشیده بود و سهمی از انقلاب نصیب نبرده بود. اما یک چیز باز آن دو را از هم متمایز کرده بود. جایگاهی که نزد حاکمان پیدا شده بود.