رفتی و گریه کردم،چون ابر در بهاران
سیلی ز دیدگانم جاری چو آبشاران
از دشمنان جفایی گر می رسد ز کینه
صبرم زیاد باشد حتی به تیرباران
اما چرا عزیزی همچون توئی برایم
از روی ناشکیبی نیشم زند چو ماران
دشمن نمی تواند راه مرا ببندد
اما تو می توانی بی تیغ و بی سواران
دردم هزارها شد با خُلق و خویت ای گل!
اما مگر توان گفت تنها یک از هزاران؟
دانم که آن جدایی دیری نپاید، آیی
مستی پرد از آن سر، همچون سر خماران
(سعدی)برای ما گفت تاعاقلان بدانند:
"کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران"
کُشتی و شاهدت را، دیروز دفن کردی
با تو دگر نباشد، حتی به روزگاران
اما بدان که زنده آنکس شود به عالم
تعلیم عشق گیرد از درس جانسپاران