اول مهر که میرسد، قصهی آغازِ زندگی به زبان نور و رنگ جان میگیرد؛
روز نخست مدرسهام را یاد میآورم، با کیف نو و دلی پر از شوق و ترسی لطیف، قدم میزدم در دنیایی تازه، پر از آوای قدمهای کوچک، که هر کدام قصهای داشتند از کشف و رویا.
حالا که خودم معلم شدهام، هر بار به چشمهای روشن بچهها نگاه میکنم، میبینم همان جرقههای امید و کنجکاوی را، مثل برگهای نرم و سبز که زیر نوازش خورشید، به زندگی لبخند میزنند و از نفس باد، آواز یاد میگیرند.
شاید تو هم حسش را داشتی؛ آن دللرزهی شیرینِ اولین روز، آن شورِ عاشقانهی یاد گرفتن، یا وقتی نگاهت به کودکانت میافتد، و میخواهی جهان را برایشان بسازی، پر از مهربانی و آرزوهای بزرگ.
معلم فقط آموزگار نیست، معلم یعنی کسی که دلش را گره میزند به دل دانشآموزان، که باور دارد در دل هر کودک، خورشیدی تابان پنهان است، و دستش را در دستشان میگذارد تا با هم، در مسیر پر از شکست و پیروزی، گلهای دانش و دوستی را به بار بنشانند.
اول مهر، آغاز یک سرود نو است، سرودی از یادگیری و رشد و عشق، بیایید دست در دست هم دهیم، تا این فصل تازه را به باغی پر از نور و امید بدل کنیم، جایی که هر دل، با شور زندگی، قصهی خودش را بنویسد.