دکتر شکور منصوری در چنین روزی در 18 بهمن سال گذشته در سن 88 سالگی درگذشت.
پزشک محبوب میانه که از به یاد ماندنی ترین و محبوب ترین پزشکان صد سال اخیر در بین مردم میانه بود، در سال 1314 متولد شد و نزدیک به 70 سال پیش برای تحصیل در رشته پزشکی وارد دانشگاه تبریز شد و پس از فارغ التحصیلی از این دانشگاه، به مدت 60 سال به طبابت پرداخت.
همین جمله از ایشان که "رابطه مالی بین طبیب و بیمار، جایگاه او را تهدید می کند"، نشان می دهد که وی نگاه با کرامت و عاطفی به بیمار داشته است.
یا وقتی می گوید: "وقتی بیمار مستمندی به مطبم می آمد احساس می کردم خداوند او را پیش من فرستاده تا شکرانه او را بابت امکان تحصیل در طب بجا آورم".
دکتر منصوری رئیس اسبق بهداری میانه نقش مهمی در راه اندازی بیمارستان اِتکو در میانه داشت.
خاطرات همشهریان درباره این بزرگمرد زیاد است اما به چند مورد اشاره می شود و امیدواریم همشهریان عزیزی که خود یا اطرافیانشان از آن مرحوم خاطره دارند نقل کنند:
1ـ بیمار مستمندی نیمه شب و در چله زمستان به خانه وی مراجعه می کند و در غیاب زنگ و آیفون، با سنگ به درب منزل آن مرحوم می کوبد. دکتر با عجله خود را به دم در می رساند و بیمار می گوید: "دوکتور! باشیوا دولانیم، خانیمیم الدن گئدیر، دادیمه چات". دکتر منصوری می گوید: "سن گئت بیر بایدا سو قیزدیر من گلیم". دکتر بر بالین بیمار رفته و به هر طریقی او را تسکین می دهند. هنگام برگشتن، صاحبخانه خروسی را در دست گرفته و می گوید: "دوکتور! من یانینجا گلیم کی هم ایت ـ قورد دان قورویوم هم بو خوروزو حَیَطیزه سالیم". دکتر که وضع او را می دانست، یک ده تومانی از جیب خود درآورده و می گوید: "خوروز ایسته مز، بونو آل و صاباح خانیمیوا ساری یاغ آل یئدیرت، منی ده ایسته مز قورویاسان، خانیمیوین یانیندا قال". و دکتر با چوبدستی که دستش بود و برای در امان ماندن از سگ و گرگ زمستانی و برای عصای لیز نخوردن با خود آورده بود به خانه برگشت.
2ـ همشهریان زیادی نقل می کنند که ما نه تنها پول ویزیت پرداخت نمی کردیم بلکه دکتر بما می گفت: "بو نسخه نی آپار فلان داواخانایا داوالاریوی آل، منینن حساب کیتابی وار".
3ـ یک همشهری می گوید: شب بود و در آن زمان در بیمارستان، پزشک نبود. اصلاً در کل شهر تعداد پزشکها بسیار کم بود. پسرم بسیار به درد افتاد و نگران شدیم که آپاندیس است یا درد کلیه یا چه؟ کشان کشان و پیاده گاهی کول کردم گاهی مجبورم کردم راه برود تا اینکه به در منزل دکتر رسیدم. ساعت نزدیک به خواب بود. در را زدم. دکتر منصوری آمد. بدون پرسیدن از درد، رنگ رخسار پسرم را دید و خبر از سرّ درون یافت و بر سر من داد کشید: "کیشینین اوغلو! نیه بونو بورا گتیریبسن؟ دئییدین من گلردیم دای". یعنی این پزشک با آنهمه عظمت حاضر بود بجای آمدن بیمار سراغ او، او سراغ بیمار برود. برایم نسخه ای نوشت و چند توصیه کرد و ما خانه برگشتیم.