بسمه تعالی
ماجراهای آقای شورا و نامزدش!
این قسمت: آن هفت قلم رنگ و لعابت را عشق است!
آقای شورا در گوشه ای از پارک شهر کز کرده و ناامیدانه خیره شده به چندتا عکسی که دستشه. مثل اینکه باز با نامزدش جر و بحث داشته. نزدیکش می روم و از حال بی حالش جویا می شوم. یک آه عمیق سوزناکی می کشد و می گوید:
هیییییی. آخه چی بگم... دست رو دلم نذار که خوووونه! امروز مثلا تولده نامزدمه. دیروز رفتم براش یه کادویی بگیرم سوپرایزش کنم. وسط بازار زنگ زده میگه نمیخواد سوپرایزم بکنی زود برگرد خودم میگم برام چی بگیری. البته اولش خوشحال شدم، با خودم گفتم آخیش راحت شدم از دو ساعت گشتن و یه چیزی پیدا کردن. اما این خوشحالی لحظه ای بیشتر نه تنها دوام نیاورد بلکه همینی شد که الان می بینی.
با کنجکاوی گفتم: مگه چی ازت خواسته که اینگونه منقلب گشته ای ای دوست؟! این عکسا چیه دستت...؟!
دوباره یه آهی کشید و گفت: هیچی بابا. عکس چند تا از این کاندیداهای [محترم] شهر رو آورده میگه نیگا کن ببین چه رنگ و لعابی در چهره شونه، برو بپرس از کجا اینا [رجوع شود به پی نوشت] رو میگیرن از اونا برام بگیر. آخه شما بگو من برم به آقای کاندیدا چی بگم، چطور بگم، کجا بگم...
وعده وعیدهای سرابت را عشق است
میوه، چای و ناهار چلو کبابت را عشق است
قربان چشم رنگی ات بروم با ما هم؟!
آن هفت قلم رنگ و لعابت را عشق است!
---------------
پ. ن.: انواع اقلام آرایش که به ذهنتان می رسد!