بسمه تعالی
روی سخنم با هیچ مسئولی نیست چون خوب می دانم و می دانید. فقط یک روایت واقعی برای یک وجدان!
زنی نفس زنان وارد داروخانه می شود سریع می پرسد: خانم شیر خشک [...3] دارید؟ نگرانی در کلماتش موج می زند. خانم نسخه پیچ سریع به طرفش می رود و انگار می خواهد آرام یک چیزی را در گوشش بگوید. کمی کنجکاو می شوم انگار قضیه عادی به نظر نمی رسد. گوشم را تیز می کنم و با شنیدن حرفهای خانم نسخه پیچ، قلبم تیر می کشد. "ببین خانم به ما گفتن بگو نداریم چون میخواد گرون بشه ولی من یک زنم نگرانیتو دیدم دلم سوخت ولی به کسی نگوها تو رو خدا". باورم نمی شود... حال و هوای خاصی پیدا می کنم... نمی دانم چرا یاد عاشورا افتادم... بغض می کنم... ناخود آگاه می بینم جلوی داروخانه ی دیگری رسیدم... وارد می شوم.
می پرسم ببخشید شیر خشک [...3] دارید؟ نه تموم شده.
سریع خارج می شوم و با گام های بلندتر به سوی داروخانه ی دیگری؟
ببخشید شیر خشک [...3] دارید؟ همین الان تموم شد.
داروخانه ی دیگری
ببخشید شیر خشک [...3] دارید؟ نه شیر خشک [...2] داریم. نمی دانم چرا احساس احساس کردم اگر 2 را می خواستم، می گفت نه 3 داریم!
داروخانه ی دیگری
ببخشید شیر خشک [...3] دارید؟ با نگاهی معنا دار به سر و وضعم: فکر کنم تموم شده.
آرام خارج می شوم. حال دوگانه ای پیدا کرده ام شبیه کسی که جواب سئوالش را پیدا کرده است ولی باور نمی کند.
باور نمی کنم در این شهر انسان هایی (!) باشند که به خاطر سود چندهزار تومانی غذای کودکان را احتکار بکنند. تنها کاری که می توانم بکنم نوشتن و به اشتراک گذاشتن است. آرام می شوم و از دید منطفی تر به قضیه نگاه می کنم و چند فرضیه برای این رویداد به ذهنم می آید. آن را می نویسم ولی دوباره پاک می کنم و فقط با خود می گویم: شاید واقعا کمبود داریم!