دیالوگ اول : پس از تغییر مسیر خودروها از مغازه داری در یوخاری چارراه پرسیدم: حاج آقا آشاغی چارراها نجور گئدیم؟
اندکی فکر کرد و وقتی دید خیلی پیچیده است گفت: اوغلوم گرک سوروشاسان!
گفتم: حاج آقا الآن دا سوروشورام دای ، رقص بندری کی ائله میرم
دیالوگ دوم : گفت: میانه ای ها چه عادتهایی دارند؟
گفتم: دو رسم مخصوص دارند. یکی اینکه بغل هر شغلی یک عنوان مدیریت می چسبانند و اسم خودشان را می نویسند مانند: آرایشگاه خوش نگار با مدیریت ستاری ، سوپرمارکت درخشان با مدیریت صمد ، پنچری اطمینان با مدیریت آقا سعید. دوم اینکه دهخدا در میانه هنگ کرده و فرق بین خانواده و خاندان را نفهمیده است. در میانه 24 هزار خانواده و 24 هزار خاندان وجود دارد. هر روز در اعلامیه ها می خوانیم: مرحوم کالبای رستم بزرگ خاندان احمدی ، مشهدی نجف بزرگ خاندان رحیمی.
دیالوگ سوم: گفت: چرا این جوانها توی هوای غیرآفتابی هم عینک دودی می زنند؟
گفتم: آخه همشون بخاطر آفتاب عینک دودی نمی زنند. از هر 100 نفر عینک دودی:
3 نفرشان به خاطر آفتاب می زنند.
28 نفرشان تحت اغفال دوستان احساس کرده اند خوش تیپ می شوند.
69 نفر هم نمی خواهند دیگران متوجه شوند به کجا نگاه می کنند.
دیالوگ چهارم : هر وقت خانه می رسم پدرم می پرسه: اوغلان هاردئیدون؟
میگم: دده ائشیکده
بعد میگه: آهان!
ولی ادامه نمیده که با این سئوال بی مورد و پاسخ بی موردتر به چه نتیجه ای رسید!
دیالوگ پنجم : پلیس در گلوگاه میانه جلومو گرفت و گفت: دارید میرید مسافرت؟
گفتم: نه! میرم زنجان نون بخرم بیام!
دیالوگ ششم : توی میدان معلم سوار تاکسی شدم تا یوخاری چارراه. 500 تومن دادم دیدم خبری از مابقی پول نیست. گفتم: باغیشلیون قالانی؟
گفت: خیردام یوخدی قالانین آتارام صندوقا
گفتم: صندوق دان منظور اؤز صندوقوز دی یا صندوق صدقات؟!
دیالوگ هفتم: رفتم ماست خریدم. به مغازه دار گفتم: ایمان دایی! قاتیق نیه بوجور باهالانیب؟
گفت: مگر بیلمیسن دلار باهالانیب؟
گفتم: مگر مال ـ حیوان دلار یئییرلر؟ یا اوت علفی دلارینان آلیرلار؟
دیالوگ هشتم : هنگام عبور از پلیس راه ، پلیس جلومو گرفت و گفت: از کجا میای؟
گفتم: زنجان
گفت: کجای میری؟
گفتم: میانا
گفت: بفرمایید!
متوجه نشدم چه نتیجه گیری از این بازپرسی گرفت!
دیالوگ نهم : رفتم مصاحبه استخدام شهرداری میانه. از من پرسید: تو که تجربه نداری!؟
گفتم: انتظار داشتی شهردار تبریز باشم؟
دیالوگ دهم : گفت: این نماینده خیلی خوب کار می کند.
گفتم: مثلاً؟
گفت: در عرض 4 ماه 500 نامه رسمی و 5000 نامه غیررسمی نوشته
گفتم: قبلیه که 5000 نامه رسمی و 50.000 نامه غیررسمی نوشت چند تا عمل کرد؟!
دیالوگ یازدهم : گفت: چرا شهرداری اینقدر مسیرها را عوض می کنه یا یک طرفه میکنه؟
گفتم: چون بلد نیست خیابان درست کنه مجبوره با همینها مثل موش آزمایش بازی کنه.
دیالوگ دوازدهم : با مهمانم در معلم شمالی قدم می زدیم که یکباره هنگ کرد و دهانش باز ماند. بعد از یک دقیقه دهانش به حرکت آمد و گفت: چطور ممکن دارد دو ضلع عمود بر هم هر دو جهت شمال باشند؟
گفتم: امکان ندارد.
گفت: ولی الآن این دو خیابان عمود بر همند ولی یکی معلم شمالی و دیگری خیام شمالی!
گفتم: آهان اینو میگی؟ این بحث سیاسی هست. قبلاً ها دو نماینده داشتیم که در همه چیز مخالف هم بودند. این خیابان را یکی معلم شمالی نام گذاشت دیگری آمد و عمود بر آن را خیام شمالی گفت و بدین ترتیب غائله خوابید.
.