کد خبر: ۴۴۰۸
۱۴۱۱ بازدید
۱ دیدگاه (۱ تایید شده)

از شکارگاه نادری تا فرش نگار جنگ

۱۳۹۰/۷/۱۱
۱۹:۱۲

به بهانه اجرای نمایشنامه شکارگاه  اثر زهرا خدابنده

نمایشنامه شکارگاه از آثار مؤخر زهرا خدابنده در طول بیش از یک دهه فعالیت هنری این  نمایشنامه نویس جوان میانه ای می باشد که با کارگردانی حسن عظیمی برای دومین بار در یک سال گذشته به مدت یک هفته در تالار تئاتر کتابخانه شماره 2 میانه  به روی صحنه رفت.

شکارگاه درون مایه ای اجتماعی با مضمون آدم های بعد از جنگ دارد، سیر داستانی نمایشنامه از استحکام قابل قبولی برخوردار است و رشته های موضوع به خوبی به هم گره خورده اند و شخصیت ها با همه مشترکات و تضادهایشان با ظرافت و دقت تمام در کنار هم قرار گرفته اند و آینه ای از آدم های بعد از جنگ شده اند.

شخصیت های داستان بدین قرارند:

وحید، شیمیایی مفلوجی که جراحت جنگ تمام جسمش را از کار انداخته اما روحش همچنان در حال و هوای روزهای بی بازگشت جنگ سیر می کند با اینکه از فرماندهان نامی جبهه ها بوده اما در واگویه هایی که با خود زمزمه می کند کوچکترین اشاره ای به برتری های خود در میان بچه های همرزمش ندارد و همان افتادگی و صفا و صمیمیت  آن روزها را در وجود خود حفظ کرده است. وحید با تمام دردی که از صدمات وارد شده بر جسمش تحمل می کند هیچگاه حالت چهره اش دردآلود و رنجور و مایوس نمی شود و در مقابل تمام مشکلاتی که پیش رویش قرار می گیرد محکم و استوار ایستاده است و انگار اطمینان دارد که در هر صورت او برنده این میدان خواهد بود.

ناهید، همسر وحید زنی فداکار است که تمام آمال و آرزوهایش را با عشق بی حد و حصرش به وحید گره زده و حتی زمینگیر شدن جسم وحید نتوانسته ذره ای از علاقه و محبتش نسبت به او کم کند و هیچ چیز نمی تواند او را از وحید جدا کند حتی زندگی تنها پسرش که می خواهد با پریسا دختر دوست و همرزم وحید ازدواج کند و زندگی مستقلی را شروع کند.

هادی؛ پسر وحید، جوان تازه به دوران رسیده ای است که جنگ را ندیده است و استدلال های پدر و مادرش را هم در مورد اهمیت و ارزش های جنگ قبول ندارد و معتقد است که پدرش نباید در راه جنگ زندگی خود را فدا می کرد. او تحت تاثیر مهدی پدر پریسا قرار گرفته و خود را در دنیای کسب و کار و تجارت گم کرده است. هادی تلاش می کند مادر خود را متقاعد سازد تا از پدرش دل کنده و او را به آسایشگاه معلولین بسپارد تا بدین گونه هم خودش را از رنج پرستاری شبانه روزی وحید برهاند و هم زمینه را برای شروع زندگی مشترک هادی و پریسا آماده کند. چرا که پدر پریسا مخالف آمدن دخترش به خانه ای است که وحید با سرفه ها و خونابه های وقت و بی وقتش روی ویلچر آن را به خانه مسلولین شبیه کرده است.

پریسا، نامزد هادی است. او هم همچون هادی از جوانانی است که جنگ را ندیده اما بر خلاف هادی ارزش های جنگ را پذیرفته است و مرید و دلبسته وحید و مدافع عشق و علاقه ناهید به وحید است. رفتارش نشانه هایی از وجود یک بیماری در وجودش دارد که گاهی همه را نگران خود می کند.

و بالاخره مهدی، که خاستگاه اجتماعی همانند وحید دارد با این تفاوت که حضورش در جنگ و در کنار وحید نه از روی اعتقاد و باور درونی که از روی رشک و حسادت به شخصیت، موقعیت و نفوذ اجتماعی وحید بوده است و بعد از جنگ هم با ارزش های جبهه و جنگ بیگانه شده و از اینکه به هوای رقابت با وحید به جبهه رفته و بخشی از عمر خود را در جبهه جنگ سپری کرده و فرصت پیشرفت و ترقی در تجارت را از دست داده است ناخرسند است و وحید را مسئول این زیان خود می داند. مهدی با آمدن دخترش به خانه وحید مخالف است و برای همین مانع ازدواج او با هادی می شود.

فضای صحنه با تکیه بر وسایل خانه چیده شده است. دو پنجره در سمت راست و یک پله که از جایی در وسط سن به بالا و جایی که محل زندګی هادی است منتهی می شود. در تمام طول اجرای نمایش بارها این پنجره ها باز و بسته شده و  تداعی ګر نګاه آدم های نمایش می شوند که ګاه باز و بینایند و ګاه بسته و نابینا. و پله ای که در ابتدای نمایش با فرود هادی از آنها نقش خود را به عنوان یک آکساسوار ایفا می کنند و در پایان نمایش محکوم به نابودی می شود. اما پنجره ها باز می مانند و اینګونه به تماشاګر القا می کنند که اګر چشم ها باز باشند پله های کبر و بالانشینی و بلند پروازی فرو می ریزند و انسان با پذیرفتن حقیقت های زندګی در سربالایی ملایم اوج و تعالی قرار می ګیرد. اما در آرایش و چیدمان صحنه غلبه عناصر روشن، چشمګیر و پرتعداد نیمه راست سن بر فضای تیره و وسایل کم تعداد سمت چپ آن حسی از عدم توازن و نابرابری را در تصویر کلی صحنه به بیننده القا می کند.

داستان با واگویه های وحید آغاز می شود که با ادبیاتی شاعرانه و در دنیای شاعرانه ای که وجه غالب همه نوشته های خدابنده است با خود زمزمه می کند. مثل همه کارهایی که از خدابنده دیده ایم حفظ پیوند افقی میان جملات و دیالوگ ها و (مونولوگ ها بویژه در این اثر) برای تماشاگر چندان کار آسانی نیست. حرف هایی غامض و ابهام آلود با کنایه ها و اشاره ها و استعاره های بیش از حد متعارف که برای فهم ارتباط آنها با یکدیگر باید چندین بار آن ها را شنید و حتی برخی از آن ها را هم در پیوند با دیالوگ ها و رویدادها و حوادث بعدی در ادامه داستان رمزگشایی کرد.

وحید در فلاش بک های پرتعدادی که در تمام طول نمایش ادامه دارد و مرتب تکرار می شود در خودگویه هایش کسی را مورد خطاب قرار می دهد، کسی که همچون شبهی در گوشه­ی نیمه تاریک سن دست بر سینه و سر بزیر ایستاده است و انگار شناختنش برای خود وحید هم کار ساده ای نیست. از گفته های وحید اینگونه پیداست که "شبه" آشنایی غریب است که دوستی اش با وحید با نامرادی و لجاجت در هم آمیخته و مانع پیوند و عشقبازی اش با ناهید می شود اما هر که هست یک دوست است نه یک دشمن.

داستان با کشمکش های میان هادی و مادرش پیش می رود و با ورود پریسا به صحنه ابعاد بیشتری از زندگی درون و بیرون این چهاردیواری هویدا می شود. داستان دو گره اصلی دارد و آن تکلیف دو زندگی است که باید این وسط روشن شود؛ زندگی وحید و ناهید و زندگی هادی و پریسا، و اوج دارماتیک قصه زمانی است که این دو در هم گره می خورند و پدر پریسا شروع زندگی هادی و پریسا را مشروط به ترک خانه وحید می کند و علاقه وافر وحید به مادرش و ناتوانی از ترک او و تنها گذاشتنش با پدر اتراق و ناتوان از گفتار پیچیدگی های موضوع را خلق می کند و گره در گره ایجاد می شود اما در کل تمام این پیچیدگی ها به آن اندازه نیست که تماشاگر را تحت تاثیر شدید قرار داده و او را سر جای خود میخگوب کند و به عبارتی می شود گفت گره افکنی در داستان چندان چنگی به دل بیننده منتقد نمی زند. گره ه بالقوه دیگری که می توانست مورد پرداخت بیشتر قرار گرفته و سیر حوادث داستان را با پیچیدگی های بیشتری مواجه ساخته و اظطراب و هیجان بیشتری را در تماشاگر ایجاد نمایند مشکل بیماری نهفته پریسا است که نویسنده اثر با نهان سازی از کنار آن رد می شود و از این چالش بالقوه تنها برای سورپرایز کردن تماشاگر در صحنه پایانی نمایش و به تفکر وا داشتن او (تماشاگر) بهره می برد.

داستان چندین قهرمان همتراز دارد و نمی توان به یکی از شخصیت های مثبت نمایش لقب قهرمان اول را داد چرا که همه آن ها به یک درجه از اهمیت و قدرت و خیرخواهی پرداخت شده اند اما تنها شخصیت منفی داستان یعنی آقا مهدی حضوری کوتاه و گذرا در نمایش دارد و فقط در یک صحنه از نمایش وارد می شود و همان یک صحنه را هم در موضع ضعف و با شکست و ناکامی ترک می کند و هیچ توفیقی در پیشبرد اهداف منفی و شرورانه خود ندارد. هادی امّا در این میان چهره ای دوشخصیتی دارد که نویسنده با زرنگی خود خواسته است با ایجاد ابهام در چهره واقعی هادی از یک شخصیت در دو چهره متفاوت استفاده کند و بدین وسیله شخصیت منفی اصلی را در وجود شخصیت مثبت اصلی و کسی که در پایان نمایش محبوب ترین شخصیت داستان می شود جلوه گر سازد.

در پایان، نمایش به سرعت تمام می شود و تماشاگر با تعدادی سئوال از پای صحنه بر می خیزد که نویسنده مایه های فکری لازم برای پاسخ به آن سؤالات را آنطور که باید و شاید در درون اثر نپرورانده است و هر تماشاگر به نسبت توان درک و فهم خود از فلسفه عشق و جنگ و تعهد انسانی و دنیاگرایی به قضاوت در مورد شخصیت های داستان می نشیند. البته تحلیل شخصیت ظاهری هیچ یک از شخصیت های داستان غامض و پیچیده نیست و تنها پرسوناژ پیچیده نمایش که همه رمز نهفته در نمایش در شخصیت او جمع شده است « هادی » است که در فلاش بک قبل از صحنه پایانی نمایش شخصیتش رو می شود و معلوم می شود که هادی شبه ایستاده در نیمه تاریک دنیای خیالی وحید است و آنگونه که در ظاهر وانمود می کرده ضد قهرمان و شخصیت منفی داستان نیست و اتفاقاً گویی سایه حمید است که از جنس او و همراه و همدل با اوست و با نمایان شدن چهره واقعی او تماشاگر متوجه می شود که حمید همان طور که در همه عرصه های زندگی و کسب و کار و تجارت و فرماندهی جنگ موفق و پیروز بوده است در تربیت فرزند خود نیز دست بالا را داشته و موفق عمل کرده است و معلوم می شود که تمام اصرارهای هادی برای جداکردن مادرش از پدرش تنها از سر دلسوزی و علاقه اش به مادر بوده نه به خاطر نفرت و دشمنی با پدرش و نه به خاطر راحتی و آسایش خود و همسرش. نمایش با تلخی گزنده ای پایان می یابد پریسا به همان حالی می افتد که وحید درگیر آن است و هادی در همان جایگاهی قرار می گیرد که ناهید در آن قرار دارد اما همه آن ها در مقابل تقدیر سر تسلیم فرود می آورند و تنها آقا مهدی است که ناتوان از پذیرش واقعیت از رودررو شدن با مشیت الهی فرار می کند و هم چنان در بیراهه کبر و غرور می تازد.

این تقریبا کل ماجراست اما چند سؤال بی پاسخ مثل دانه های سربسته پسته هایی که در پایان یک سور، ته جیب آدم می مانند فکر و ذهن تماشاگر را به خود مشغول می دارد که انگار با هیچ درفشی پوسته سفت این پسته های لجوج شکافتنی نیست. اینکه چرا نویسنده نام نمایشنامه را « شکارگاه » گذاشته است؟ چرا در دیالوگی از نمایش سر وحید به سر آهویی تشبیه می شود که به جای گوی چوگان آماج ضربه های چوب های چوگان بازان می شود؟ اگر زندگی وحید و هم قطاران رفته و مانده وحید و جامعه ای که در آن زندگی می کنند به تابلوی شکارگاهی از عهد نادری تشبیه شده است چه نسبتی میان شکارگاه عهد نادری و تابلوی جنگ هشت ساله و آدم های بعد از جنگ وجود دارد؟ شکارچی این تابلو کدام گروه از شخصیت های این داستان هستند که همه به قصد یک صید آن هم وحید وارد این شکارگاه شده اند؟ چه نسبتی میان کشورگشایی های دوره نادرشاه افشار و دوره 8 سال دفاع مقدس ما وجود دارد؟ چه ارتباطی بین تابلو فرش شکارگاه و میدان بازی چوگان و درونمایه این نمایش است؟ اصلاً چرا فرش؟ چرا در گوشه پیش صحنه راست سن دار تابلوفرش برپاست و همه آدم های قصه به سراغ آن می روند و در موردش حرف می زنند؟ این ها سؤالاتی است که بدون راهنمایی خود نویسنده یافتن جواب برای آن ها برای تماشاگر قدری سخت و دور از ذهن به نظر می رسد.

از بررسی متن نمایش با این باور که به طور کلی مشکل همه کارهای شهرستانی از همین نقطه اساسی یعنی « متن » ‎‎‎‎‎‎‎‎ سرچشمه می گیرد که بگذریم، اجرای روی صحنه از توفیق نسبتاْ مطلوبی برخوردار بود و باید به کارگردان و دیگر عوامل اجرا به خاطر هماهنگی و انسجام گروهی و توانایی جان دادن به این متن مشکل و نافرم تبریک گفت بویژه بازیگران توانا و جا افتاده ای همچون آقای حسن زاده، آقای رحیمی و خانم  دانشیار که حقیقتاْ نشان دادند که توانایی حرفه ای شدن در این هنر زیبا و تاثیرگذار را دارند.

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

۹۰/۷/۱۴ ۱۹:۲۸
وجود چنین هنرمندانی در شهرمان باعث افتخار می باشد.

اخبار روز