درود...بعد از رد یه پیشنهادجدید انجام پروژه در یه شرکت راه وساختمان که چند صباحی بود با این شرکت مشغول کار بودم، مدتها بود که با خودم درگیر بودم... تا اینکه یه روز...
در پایان یه بحث جدی در یه جلسه کاری ، مدیر عامل یکی از شرکتهایی که اشنا بود بهم گفت: «آقای کرمی ! یه چیزی توی ذهنمه که چند وقتیه میخوام ازتون سوال کنم! شنیدم ادامه کار در پروژۀ فلان شرکت رو رد کردید!! چرا؟! این شرکت بودجه و درآمد چند میلیاردی داره! همۀ پرداختاش هم اوکیه، پس مشکل چی بوده؟ تا اونجایی که من اطلاع دارم رقم پروژه هم کم نبوده!!!»
بهش یه لبخند تلخی زدم و سرم رو انداختم پایین و بحثرو عوض کردم... بعداً توی لابی شرکت دیدمش و بهش گفتم: «مهندس، شما میدونید که من نه ظاهراً و نه باطناً آدم مومنی نیستم! و شاید اون پروژه یه پروژه بزرگ هم باشه، اما توی مرام من نیست که برای تصاحب یه پروژه، به کسی حق حساب _ تحت عنوان شیرینی! _ بدم ...! من توی نقطهای از مسیر بلوغ قرار گرفتم که بیشتر از پول، دوست دارم با نوع کارم، محیط کارم و افرادی که باهشون کار میکنم حال کنم؛ هر چند که ممکنه شدیدا" به پول اون پروژه هم نیاز داشته باشم... اما...» چند روزی بود که مینوشتم وپاک میکردم....اماتصمیم گرفتم بنویسم تاهم برای تصمیمی که گرفتم ارزش قائل شوم وهم بار مسئولیت خودم رو در زندگی سنگینتر کنم! این پست صرفا"ستاره ای است در اسمان زندگی ام که راه را گم نکنم.