
خادم الشهدا ء میانه ای زنده ماند
عبدالرحیم اباذری
تنها سه روز از هفته دفاع مقدس گذشته بود ، همزمان با عید سعید غدیر حادثه ای ناگوار ، شیرینی این ایام را به تلخکامی مبدل کرد. با خبر شدیم یکی از سرداران گمنام، از تبار پاک بسیجیان بی نام و نشان کشور، در عرصه های تفحص شهدا، هنگام عملیاتِ شناسائی و کشف پیکرهای مقدس مفقودین در منطقه "پنجوین" استان سلیمانیه عراق به همراه یکی از دستگاه های حفاری از بالای « قله کچلی » در ارتفاعات «کانیمانگا » به پایین دره سقوط کرده و از ناحیه لگن و دست و پا بشدت مجروح شده و در یکی از بیمارستان های تهران بستری می باشد.
او کسی نبود جز « علیرضا گل محمدی »، فرزند پرتلاش از خطه قهرمان پرور میانه، خادم بی ادعای شهدای گمنام و فرمانده بسیجی «قرارگاه تفحص مفقودین منطقه شمالغرب کشور» و مسئول عملیات تفحص برون مرزی «کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح»، او که بیش از دو دهه همراه با جمع دوستان همدل و همکاران و همراهان دلسوخته در «کمیته تفحص مفقودین» به دور خانه و کاشانه و فارغ از دغدغه شهر و دیار اجدادی، دور از پدر و مادر و همسر و فرزندان به این کار مقدس و ارزشمند و در عین حال سخت و طاقت فرسا کمر همت بسته و بر رفاه و آسایش و شادی خود و خانواده و فرزندان چشم پوشیده اند تا آرامش و تسکین دل های داغدار و چشم های نگران خانواده های چشم به راه را به ارمغان بیاورند.
آنها در این راه شهدا و جانبازان زیادی تقدیم مفقودین نموده اند، روی مین رفتند و قطعه های بدن خود را در زمین سوخته ی جبهه های دیروز و عبادتگاه های امروز جا گذاشتند، جانباز شدند، اما هرگز خم به ابرو نیاوردند ، سختی کشیدند اما خستگی را به وجود خود راه ندادند. همواره خانه بر دوش و مسافر از مناطق عملیاتی جنوب به غرب و بالعکس در رفت و آمد بودند و وجب به وجب مناطق جنگی و عملیاتی را تفحص کردند تا خانواده های مفقودین را از سنگینی انتظار طاقت فرسای چندین ساله برهانند.
علیرضا که از سال های 71-72 به اصرار و التماس و به نیت ادامه راه برادر شهیدش به این گروه پیوسته بود و من از تلاش های دلسوزانه و وضعیت کاری او اطلاع داشتم، وقتی خبر را شنیدم، بسیار نگران شدم. در اولین فرصت به همراه چند نفر از دوستان از قم راهی تهران شدیم تا از باب انجام وظیفه و اظهار خسته نباشید و تقدیر، بر بالینش حاضر شویم. از سال ها قبل می شناختمش، پیش بینی می کردم، پیش از آن که من به او دلداری دهم او از من پیشی خواهد گرفت. چنانکه همین طور هم شد. پس از سلام و احوال پرسی و تعارفات دیگر، صحبت از استان سلیمانیه عراق، منطقه عملیات و الفجر 4 در پنجوین و عملیات بیت المقدس 3 در منطقه «قله گوجار» و «تپه اولاغلو» سخن به میان آورد و مرا به یاد آن روزها انداخت که این دو قله و تپه به خاطر اهمیت سوق الجیشی که داشتند چندین بار بین نیروهای عراقی و رزمندگان دست به دست شدند. چند روز در دست رزمندگان اسلام می افتاد و چند صباحی صدامی ها پاتک می زدند و دوباره آن را تصرف می کردند. باز عملیات می شد و دوباره آنها پاتک می زدند و ... و در این میان پیکرهای پاک و مطهر شهدای گرانقدر بود که بر روی زمین و داخل سنگرها و میان دره و شیارهای کوه و سخره جا می ماند و امروز پس از گذر سالیان سال چشم انتظار دستی هستند که به غربت غریبانه آن ها پایان دهد.
صحبت های شیرین علیرضا روی تخت بیمارستان ناخودآگاه مرا به حال و هوای سال های پر آشوب جنگ و خون برد، هنگام عملیات بیت المقدس 3 که نگارنده نیز در گردان محمد رسول الله از لشگر 5 نصر خراسان به عنوان طلبه حضور داشتم، از برادر "رشید محمدی" فرمانده گردان و از اهالی بجنورد، پای بی سیم شنیدم که به فرمانده لشگر می گفت: «این اولاغ خیلی چموش است اصلا سواری نمی دهد و مرتب لگد می زند.» منظورش این بود با این که بچه ها برای حفظ تپه اولاغلو مقاومت می کنند اما دشمن دست بردار نیست و مرتب پاتک می زند و می خواهد آن را پس بگیرد.
گاهی دشمن در اثرعجز و ناتوانی از سلاح شیمیائی خردل استفاده می کرد، بعضی بچه ها که ماسک نداشتند، سعی می کردند خود را به بالای کوه ها برسانند، بعضی هم خود را به رود خانه خروشان و پر از خار و خاشاک منطقه می زدند تا از تاثیر وحشتناک آن بکاهند.
تعداد زیادی از بچه ها در بالا و دامنه همین قله و تپه شهید و مفقود شدند. اما علیرضا می گفت چند روز پیش قبل از آن که به منطقه پنجوین بیاییم، در گوجار و اولاغلو بودیم و همه مفقودین آن منقطه را شناسائی کرده و پیکرشان را به کشور انتقال دادیم. کوه ها و قله های سر به فلک کشیده و صخره ها و دره های تنگ و تاریک در استان سلیمانیه عراق بسیار است که اگر حواس آدم جمع نباشد از بالای کوه و قله و صخره سقوط می کند و در ته دَرًه ها گم می شود.
همقطاران علیرضا که از نزدیک شاهد ماجرا بودند ، می گفتند وقتی او داخل دستگاه چند ده تنی به دره عمیق و پر شیب و صخره ای سقوط کرد چنان در مسیر غلط می خورد و بالا و پایین می شد که هیچ کس تصور نمی کرد وی از این مهلکه نجات پیدا کند اما تقدیر الهی یک جور دیگر رقم خورد تا او همچنان زنده بماند و به خدماتش ادامه بدهد.
علیرضا گل محمدی روی تخت بیمارستانی با همه جراحات عمیقش ، غرق در خاطرات جبهه و عجین در کار تفحص مفقودین در منطقه بود. او دردهای زخمش را بکلی از یاد برده بود. اما ناگهان تنگی نفس و سرفه های پی در پی که در اثر صحبت های طولانی به سراغش آمد، مانع از ادامه ماجرا شد و ما نیز بیشتر از این نخواستیم مزاحمش شویم اجازه خواستیم ، پیشانی اش را بوسیدیم و از اتاق بیرون آمدیم. اما خوشحال از این که الحمد لله خطر از وی بر طرف شده و به عنایت خدای سبحان و دعای مردم و به همت پزشکان حاذق در آینده نزدیک سلامتی کامل به دست خواهد آورد.
فرزند رشید شهرستان میانه ناگفته های بسیاری برای گفتن داشت. از لابلای صحبت هایش می شد فهمید از این که مسئولین، بچه های گمنام و بی ادعای کمیته تفحص را به فراموشی سپردند حتی در این مورد به توصیه ها و تاکید های رهبر معظم انقلاب هم عنایتی ندارند، گله مند بود. علیرضا گل محمدی از تبار برادر شهیدش داور گل محمدی و از نسل جوانان شهید و بی ادعا ی میانه ای همچون : محمد میانجی، جمشید سرانجام، سید منصور فرقانی، ناصرالدین نیکنامی، محمد باقر کلانتری، علیرضا شاهی، حمید جعفری و... می باشد. او اگر چه مسئولیت های متعدد و خطیر در کمیته تفحص بر عهده دارد اما این عنوان های ظاهری هرگز نتواسته است او را از روح اصلی تفحص و هدف والایی که به خاطر آن فرزند و عیال و خانمان را رها کرده و طلایی ترین سال های زندگی را در دشت و بیابان های سوخته از جنگ به سر می رساند جدا سازد و این جوان بسیجی همچنا ن مخلص، با اخلاق، متواضع، بی ادعا در عرصه های خطیر مسئولیتش باقی مانده است.
نزدیک غروب به قم باز گشتیم ، وجدان قلمی و رسالت صنفیِ طلبگی اجازه نداد از کنار این ماجرا با سکوت عبور کنم. این چند سطر را نوشتم تا آنان که قامت ادعا به پاسداری از ارزش های والای این انقلاب و این نظام و خدمت بی منت و صادقانه به مردم برافراشته اند از صداقت، اخلاص، صفا و یکرنگی این جوانان سرمشقی بگیرند و تنها برای رضای خدا و خدمت به مردم وارد این میادین و مسئولیت ها شوند.
سردار باقر زاده فرمانده کمیته تفحص مفقودین بر بالین علیرضا گلمحمدی