...از روبرو داشتند می آمدند نمی دانستم باید چکار کنم. به رسم عادت آن روزگار خیلی زشت بود در کوچه، آن هم در فصل امتحانات و در آن ساعت ماها را ببینند. یادم افتاد کمی جلوتر یک کوچه بن بست هست. سریع مثل برق خودم را به آنجا رساندم. لحظه ای بعد صدای قدمهایش را بهمراه تپش قلبم بیشتر و بیشتر احساس کردم...نزدیک و نزدیکتر شدند چشمهایم را بسته بودم...احساس کردم خبری نشد...آرام چشمهایم را گشودم، خبری از ایشان نبود، نفس راحتی کشیدم...آن روز احساس کردم حتی کوچه بن بست هم می تواند کلاس درس باشد...دیروز برای تجدید خاطره رفتم به همان کوچه بن بست. ناخودآگاه نگاهم به بالای دیوار دوخته شد. یک لحظه بدنم لرزید...بن بست معلم شهید...
اما امروز یقین دارم...
هزاران درود تقدیم به همه آموزگاران اندیشه ساز-خانی