کد خبر: ۱۴۱۲۴۷
۱۹۶ بازدید
۱ دیدگاه (۰ تایید شده)

ترجمه داستان کوتاه خروس از جلیل محمد قلیزاده

۱۴۰۳/۱۲/۲۰
۱۰:۲۰

از دکتر علی خواجه دهی از پزشکان متخصص و پیشکسوت میانه پیشتر نیز در صدای میانه مطالبی منتشر شده بود. داستان کوتاه زیر ترجمه ای است از داستان ترکی با الفبای سیریلیک به قلم جلیل محمد قلی زاده که قبلاً نیز در همین صدای میانه یک داستان از ایشان توسط دکتر خواجه دهی منتشر شده بود (ترجمه داستان شیرین ترکی "صندوق پست" به فارسی). خوشحالیم که داستان دیگری از جلیل محمد قلی زاده توسط ایشان به فارسی برگردانده شده و توسط صدای میانه منتشر می شود:

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جلیل محمد قلی زاده بنیانگذار روزنامه ملانصرالدین، یک از بزرگترین نویسندگان آذربایجان و از نام آوران ادبیات جهان است. آثار او تقریباً به تمام زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و نمایشنامه "مرده ها"ی او در تماشاخانه های بزرگ دنیا از جمله تئاتر ملی فرانسه در پاریس نمایش داده شده است. او با انتشار روزنامه ملّا نصرالدین، کمک بزرگی به جنبش مشروطه کرده است.

وی در سال 1866 در روستای نهروم نخجوان به دنیا آمد. نام پدرش محمد قلی بود. جدش حسینعلی بنّا از خوی به نخجوان مهاجرت کرده بود. در سال 1921 جهت اقامت دائم به تبریز آمد ولی به علت ناگواریهایی که پیش آمده بود، به نخجوان بازگشت و بالاخره در سال 1932 در 66 سالگی در باکو درگذشت.

من در اینجا یکی از داستانهای کوتاه او را از کلیّات آثارش که به الفبای سیریلیک نوشته شده است ترجمه می کنم و این ترجمه خود را به دوست عزیزم دکتر فراهیم انوری آذر که سینه اش گنج شایگان زبان و ادبیات آذربایجانی است، تقدیم می کنم.

خروس پیروردی

خاله حلیمه (حلیمه خالا) عیال عمو قاسم (قاسیم عمی) نان می پخت. حلیمه خالا هر بار موقع نان پختن، دو نفر و گاهی سه نفر از زنهای همسایه را دعوت می کرد که بیایند و به او کمک کنند. این بار قرار بود با ده پوت آرد (160 کیلوگرم)، نان بپزد. تصمیم گرفت که خواهرش زبیده را هم از روستای مجاور برای کمک بیاید.

حلیمه خالا رو به شوهرش کرد و گفت: قاسم بلند شو و الاغ را بردار برو زبیده را بیاور. روزهای پخت نان برای کودکان و سگها روز عید و شادی بود برای سگها معلوم است به چه علت، می ماند کودکان! آنها نیز برای کمک به مادرشان دو سه روز به مکتبخانه نمی رفتند و در خانه می ماندند که بچه های کوچک را نگه دارند. دختر بچه ها هم با دختران همسایه قجمه داش و بش داش بازی می کردند.

قاسم عمی چند قرص نان به دستمال خود گذاشت و آنرا به کمر خود بست و خواست سوار الاغ شود که پسر سیزده ساله اش پیروردی گفت: پدر جان به خدا نمی گذارم بروی. قاسم عمی سوار الاغ شد ولی مشاهده کرد که حیوان تکان نمی خورد. وقتی خوب نگاه کرد، دید که پسرش دم الاغ را گرفته است. از او پرسید پسر جان! چرا نمی گذاری حرکت کنم؟ پیروردی جواب داد: اگر قول بدهی که زبیده خالا برایم یک خروس بیاورد دم الاغ را ول می کنم. قاسم عمی گفت: خیلی خوب! و پاهایش را به شکم الاغ کوبید و حیوان راه افتاد. به پیروردی گفت: به خاله ات می گویم یک خروس جنگی برایت بیاورد.

قاسم عمی پس از دو ساعت طیّ طریق به روستای تازه کند رسید و می خواست به خانه باجناق خود کربلایی محمد نزدیک شود که با دوست قدیم اش یعنی آخوند تازه کند، ملّا جعفر روبرو شده و از الاغ پیاده شد. و با او دست داد و علت آمدنش به تازه کند را گفت و می خواست از او جدا شود که ملّا با چوبدستی خود به سر الاغ زد و او را به سمت منزل خودش راند و از یقه قاسم عمی گرفت و گفت: باید بیایی و مهمان من شوی.

قاسم عمی مرد با ادب و حرف شنوی بود. دعوت دوستش را قبول کرده به سوی منزل او به راه افتاد.

آخوند در منزل، از دوستش با خاگینه پذیرایی کرد و بعد از غذا خوردن از او پرسید: قاسم عم اوغلو! من از کار تو خیلی تعجّب می کنم. در این گرمای هوا راه افتاده ای و چهار فرسخ راه آمده ای که چه خبراست؟ زنم نان می پزد. ده به ده می گردی که قوم و خویش، جی جی باجی خاله و عمه و نتیجه زنت را پیدا کنی و همه آنها را ببری به روستای داناباش؟ بنده خدا تو مفت و مسلم تلاش می کنی و در واقع عمله شیطان شده ای.

قاسم عمی سرش را پایین انداخته و در حالیکه با انگشتهایش با نخهای قالی بازی می کرد جواب داد: آخوند! فرمایش شما متین است ولی چکار کنم زورم به زنم نمی رسد. به او می گویم فلان فلان شده آخر پختن نان از ده پوت آرد چه کار مشکلی است که خواهرت را برای کمک بخواهی؟ ولی هر چه می گویم گوش به حرفم نمی دهد. ملّا جعفر گفت: وای به حالت قاسم عمو اوغلو! دستت را به من بده. قاسم عمی به ملّا نگاه کرد و منظور او را نفهمید. آخوند دوباره گفت عم اوغلو دستت را به من بده. قاسم عمی آهسته ولی ترسان دستش را به طرف ملّا دراز کرد. ملّا اظهار داشت: قاسم عم اوغلو! می خواهم برای تو زن بگیرم. قاسم عمی سرش را چرخاند ولی چیزی نگفت ملّا ادامه داد قاسم عم اوغلو می خواهم پری نسا را برایت صیغه کنم. سرت را تکان نده خودت گفتی که از عهده زنت بر نمی آیی چاره کار این است که برایت زن بگیرم. درست است که پری نسا سنش کمی بالاست ولی قوی و سر حال است. ابتدا قاسم عمی کمی چم و خم کرد ولی آخرش راضی شد.

ملّا جعفر دختر کوچکش را فرستاد و پری نسا را حاضر کرده و صیغه را جاری کرد. قرار شد قاسم عمی زن جدیدش را ترک خودش سوار الاغ کند و به داناباش ببرد.

پیروردی پسر قاسم عمی کنار راه ایستاده و منتظر بود که خاله اش یک خروس جنگی برایش بیاورد. از دور پدرش را دید. خوشحال شده و نزدیک آمد و فکر کرد زنی که روی الاغ پشت پدرش نشسته، زبیده خاله است. دوید و گوشه چادر زن را گرفت و گفت:

 زبیده خالا خروس مرا آوردی؟

پری نسا با تعجّب به صورت پسرک نگاه کرد. پیروردی به جای خاله اش زن دیگری را دید. مدتی خیره خیره به او نگریست. ناگهان زد زیر گریه و خودش را به زمین انداخت.

کم مانده بود که این داستان را تمام کنم که دوستم موزالانسر رسید و گفت:

بلند شو برویم و دعوا و مرافعه هوو ها را تماشا کنیم. در اینجا من هم حکایتم را ناتمام گذاشتم.

 

* از شخصیتهای مجازی روزنامه ملا نصرالدین

 

لینک داستان قبلی: ترجمه داستان شیرین ترکی "صندوق پست" به فارسی

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

اخبار روز