
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
از سعادتهای زندگی من اینست که ایرانی آذربایجانی هستم و در این سرزمین آتش جاویدان به دنیا آمده ام و آتش عشق زادگاهم همیشه در دلم روشن است. سالهای نوجوانی و جوانی و میانسالی را سیر آفاق کرده ام. زیر درختهای نخل کنار مدیترانه آرمیده ام، بوا دوبولون و باغهای تویلری پاریس را تماشا کرده ام، موزه لور و متروپلیتن و پارک ملی نیورک را دیده ام، به غروب آفتاب در شمالیترین نقطه سوئد چشم دوخته ام، در میدان سن پیتر روم به موعظه پاپ گوش کرده ام، در موزه بریتانیا و کتابخانه بریتانیا آثار آبا و اجداد خود را دیده و ساعتها غرق مطالعه در آن شده ام و پس از طواف خانه کعبه، گنجینه غنی کتب مسجد النبی را با شگفتی مورد مداقّه قرار داده ام، در مساجد ایاصوفیای استانبول و قیروان تونس با خدا راز و نیاز کردم اما در مسجد کوچک روستای خودم گؤینری، به خدای خود نزدیکتر بودم. در تمام این مکانها از یاد دره باغ[1]، بویوک چای[2]، مه قاباغی[3]، آبشار بلوکان و قیزیل تیره و ... فارغ نبوده ام و تصاویر آنها هیچگاه در نگارخانه خاطرم حتی کمرنگ هم نشده است.
روزهای خود را به بطالت نگذرانده ام و عمر عزیز را هدر نداده ام. زبان عربی و انگلیسی و آلمانی را خوب یاد گرفته و با زبان فرانسوی مقالات پزشکی و مطالب ساده را توانسته ام بخوانم و بفهمم با این حال، در هیچکدام از این زبانها به اندازه زبان ترکی که مادرم به من یاد داده و در گوش من لالایی خوانده، لذت نبرده ام. لغات غنی این زبان مقدّس گاهی مانند سنگهای قافلانتی (قافلانکوه) استوار و زمانی مثل مناظر بدیع بوزقوش به نرمی و صفای مخمل است.
اکنون که در دهه های پایان عمر در این شهر عزیز سیر انفس می کنم، ساعاتی از روز را در کنار سایر مطالعات ادبی و پزشکی به خواندن یادگارهای سترگ ادبی ترکی آذربایجانی می گذرانم. تقریباً تمام کتب نویسندگان بزرگ آذربایجان را خوانده و از آنها لذّت برده ام.
یکی از این بزرگان و اَبَرمردهای ادبیات ترکی، محمدقلی اوغلو جلیل یا جلیل محمدقلی زاده (متولد 1869 در نخجوان و متوفای 1932 در باکو) است. پدرش محمدقلی است و جدش حسینعلی بنّا از خوی به نخجوان رفته است. وی تحت تاثیر آثار گوگول و چخوف بوده و خودش نیز همردیف آنان است. وی موسّس روزنامه ملا نصّرالدین است که در نمایاندن ظلم و استبداد شاهان قاجار و نیز در پیشبرد نهضت مشروطیت نقش به سزایی داشته است. در سال 1921 به مدّت یکسال در تبریز بوده و روزنامه را در آنجا منتشر کرده و نمایشنامه بسیار معروف او بنام "مرده ها" در تبریز در سن تئاتر نمایش داده شده است.
عکس جلیل محمدقلی زاده
آثار او تقریباً به تمام زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و نمایشنامه "مرده ها"ی او در ردیف آثار بزرگترین نمایشنامه نویسان جهان است و حتّی بارها در تئاتر ملی پاریس به روی صحنه رفته است.
من در اینجا یکی از معروفترین داستانهای کوتاه او به نام "صندوق پست" را انتخاب و ترجمه کرده و از طریق صدای میانه انتشار می دهم و آن را از طرف یک ایرانی آذربایجانی 76 ساله به کودکان ایرانی آذربایجانی شهر عزیزم میانه تقدیم می کنم و به آنان عمل به سه جمله زیر را توصیه می نمایم:
- حرکت (همان حرکت جوهری ملاصدرا، یعنی: هر لحظه از زندگی انسان باید بهتر از لحظه پیش باشد)
- تکمیل نفس
- نیکی به دیگران
متن ترکی داستان صندوق پست به خط کریل
ترجمه داستان ترکی صندوق پست اثر جلیل محمد قلیزاده به فارسی
روز 12 ماه نوامبر (21 آبان) بود. هوا خیلی سرد بود ولی علامت آمدن برف نبود. حکیم آخرین بار عیال ناخوش خان را معاینه کرده بود و گفته بود که حال بیمار خوب است و می تواند در یک هفته آینده قادر به مسافرت شود.
خان عجله داشت که به ایروان برود، چون کارهای واجبی در آنجا داشت و از طرفی می ترسید پس از آمدن برف، هوا سردتر و مسافرت برای بیمار غیرممکن شود. قلم برداشت و برای دوستش جعفر آقا در ایروان نامه ای به این مضمون نوشت:
"دوست عزیزم! حداکثر تا یک هفته دیگر با عیال و اولاد در ایروان خواهم بود. توقّع حداکثر دارم که بفرمایید اتاقهای ما را مفروش و مخصوصاً بخاریها را روشن کنند که اتاقها تمیز و گرم شوند تا برای مریض در آنجا ناراحتی پیش نیاید. جواب کاغذ را از طریق تلگراف به من اعلام کن. همه کارهایی را که سفارش داده بودی انجام داده ام. خداحافظ. خیر خواه تو ـ ولی خان 12 نوامبر"
خان کاغذ را تا کرد و در پاکت گذاشت. آدرس را روی پاکت نوشت و تمبر پستی را روی پاکت چسباند و خواست که نوکر خود جعفر را صدا کند تا نامه را به اداره پست ببرد ولی به یادش آمد که جعفر را دنبال انجام کار دیگری فرستاده است. در این حین درِ حیاط زده شد. خان بیرون آمد و دید که همروستایی اش نوروزعلی اهل ده "ایت قاپان" دم در است . مدّتی بود که این شخص به خانه خان رفت و آمد می کرد و همیشه چیزهایی مانند آرد، رشته، عسل و روغن می آورد. اینبار هم دست خالی نیامده بود. تا خان را دید، چوبدستی خود را به یک لنگه در، تکیه داد و لنگه دیگر را باز کرد. بعد از باز کردن در، الاغ خود را که باری پشت آن بود وارد حیاط کرد و از روی بار سه چهار مرغ و جوجه را جیک جیک کنان به زمین گذاشت. بار را باز کرد و جوالهای خود را به زمین انداخت. خان را نگاه کرد و خم شد و به او سلام داد. خان جواب سلام او را داد و گفت: نوروزعلی! این چه زحمتی است که متحمّل شده ای؟
نوروزعلی در حالیکه طناب جوالها را باز می کرد گفت: چه زحمتی؟ خان آقا! من تا زمان مرگ غلام ... ، در حالی که حرف میزد، گرد و خاک لباسها و سر و صورت خود را تمیز کرد.
چون یک ساعت از نصف روز می گذشت و احتمال داشت اداره پست تعطیل شود، به فکر خان رسید که نامه را به نوروزعلی بدهد که ببرد به صندوق پست بیاندازد. خان رو به او برگرداند و گفت: نوروز علی اداره پست را می شناسی؟
ـ آی خان! منِ دهاتی از کجا بدانم اداره پست یعنی چی؟
ـ عجب! دادگستری را که می شناسی؟
ـ بله خان! دور سرت بگردم، آنجا را می شناسم، چرا نشناسم؟ چون هفته قبل برای شکایت آنجا بودم. ولی خان! به سر مبارکت قسم یک نفر در ده، ما را خیلی اذیّت می کند علّت این است که این همروستایی ما از طایفه دیگری است و چشم دیدن ما را ندارد. هفته پیش دو رأس گوساله من گم شد. رفتم ...
ـ این حرفها را بعداً می زنی گوش کن چه می گویم: جلوی دادگستری بنای بزرگیست که دم در آن یک صندوق به دیوار نصب شده است. روی صندوق، در باریک و درازی است. همین حالا این نامه را ببر و در صندوق را بلند کن و کاغذ را داخل آن بیانداز. دریچه را ببند و زود به خانه برگرد.
نوروزعلی با ترس و احتیاط، نامه را گرفت و مدّتی به کاغذ و خان نگاه کرد و بعداً به طرف دیوار رفت و خم شد که کاغذ را پای دیوار بگذارد خان با صدای بلند گفت:
ـ نامه را به زمین نگذار، کثیف می شود. آنرا زود ببر به صندوق بیانداز و برگرد بیا.
ـ خان! قربانت گردم اجازه بده یک توبره به گردن الاغ بیندازم که گرسنه نماند از راه آمده است.
ـ وقت می گذرد، توبره را بعداً به گردن الاغ می اندازی.
ـ پس اجازه بده پای الاغ را ببندم که پوست درختهای حیاط را نکند.
ـ نه! نه! عیبی ندارد. بدو زود کاغذ را بینداز و برگرد.
ـ خان! فدایت شوم این خروسها اینجا ماندند. اجازه میدادی پای این بیچاره ها را باز می کردم و یک کمی برایشان دان می پاشیدم. دان هم آورده ام.
نوروز علی بعد از گفتن این حرفها به خان نزدیک شد و گفت مراببخش و خم شد و خواست که پای او را ببوسد. خان کمی عقب رفت و گفت:
ـ نورزعلی! دلتنگ مباش تو به من بدی نکرده ای که تو را ببخشم.
نوروزعلی دست به جیب برد که دان ها را در بیاورد خان با صدای بلند گفت: نه! نه! حالا وقت دان دادن نیست. بدو عجله کن کاغذ را به صندوق بینداز.
نوروز علی مانند بچه ها شروع کرد به دویدن. بعداً چیزی به خاطرش رسید، رو کرد به خان و گفت: خان! فدایت شوم، توی دستمال چند تا تخم مرغ است مواظب باش که الاغ به یک طرف خم نشود که تخم مرغها بشکند.
خان فریاد کشید: حرف زیادی نزن، بدو به طرف اداره پست، وقت می گذرد.
نوروزعلی خواست که دور شود خان صدا زد: نورزعلی! مواظب باش کاغذ را به هیچ کسی ندهی آنرا زود به صندوق بیانداز و برگرد.
نورزوعلی با صدای بلند جواب داد: بچه نیستم که نامه را به کسی دیگر بدهم، آنقدرها هم خام نیستم. فرماندار هم نمی تواند نامه را از دست من بگیرد.
نوروزعلی پس از گفتن این حرف ناپدید شد. خان وارد اتاق شد، رو به زنش کرد و با شیرین زبانی به او گفت: نور چشم من! آماده باش. نامه نوشته ام که اتاقها را آماده کنند. حالا می توانیم به ایروان برویم. شکر خدا حالت هم خوب است. حکیم گفته که تجدید هوا برایت واجب است.
بعد از اینکه خان اندکی با عیالش صحبت کرده بود، نوکر خان آمد و پرسید: الاغ مال کیست و این چیزها را چه کسی آورده است؟
خان جواب داد: چیزها را جابجا کن، اینها را نوروزعلی از "ایت قاپان" آورده است.
نوکر، جوالها و تخم مرغها را به آشپزخانه و الاغ را به طویله برد و درِ طویله را بست. بعداً یکی از جوالها را باز کرد و اندکی از آرد داخل جوال را پیش خان آورد و گفت: خان! آرد خوبیست.
خان بعد از اینکه آرد را نگاه کرد، به نوکر دستور داد در حیاط را ببندد و غذا بیاورد.
خوردن ناهار مدتی طول کشید پس از ناهار، خان نوروز علی و نامه را به یاد آورد. نوکر گفت: دهاتی هنوز از پستخانه برنگشته است. خان از تاخیر نوروزعلی تعجب کرد و فکر کرد نوروزعلی نامه را به صندوق انداخته و بعداً به بازار رفته که ناهار بخورد یا اینکه از بازار چیزی بخرد.
یک ساعت دیگر گذشت و نوروز علی نیامد. خان به نوکر دستور داد به طرف پستخانه برود و بیند که نوروزعلی کجا مانده و چرا تاخیر کرده است، نیم ساعتی نگذشته بود که نوکر برگشت و جواب داد که نتوانست دهاتی را پیدا کند. خان به ایوان رفت و سیگاری روشن کرد و در آنجا قدم زد. دیگر برایش مسلّم شده بود که برای نوروزعلی اتفاقی افتاده است.
خان در این اندیشه بود که یک نفر پلیس دم در حیاط آمد و گفت: خان! رئیس کلانتری گفته به شهربانی تشریف بیاورید و ضامن روستایی خودتان شوید. در غیر اینصورت او را به زندان خواهد فرستاد.
خان از این حرف به قدری تعجب کرد که نفهمید به پلیس چه جوابی بدهد؟ به او گفت: آن دهاتی یک آدم فقیر است، چرا رئیس کلانتری او را توقیف کرده؟
پلیس جواب داد: من چیزی نمی دانم. خودتان آنجا می پرسید. آن دهاتی بیچاره است.
خان از این موضوع چیزی به عیالش نگفت تا ناراحت نشود. لباس پوشید و به کلانتری رفت و از پنجره زندان نگاه کرد و دید که نوروزعلی به همراه چند نفر دیگر در حبس است و در گوشه زندان نشسته و مانند بچه گریه می کند و اشکهایش با گوشه چوخایش پاک می کند. خان احوالات نوروزعلی را از پلیس پرسید و ضامن شد و او را به خانه آورد. نوروزعلی به محض ورود به حیاط شروع به گریه کرد. توبره پر از کاه را گردن الاغ انداخت و در گوشه دیوار چمباتمه زد. خان وارد خانه شد. سیگاری روشن کرد و به ایوان خانه آمد، نوروزعلی را صدا کرد و گفت: نوروزعلی! حالا ماجرا را حکایت کن. داستان تو باید خیلی شیرین باشد، مفصّل و یک به یک آنرا بگو، از بردن کاغذ از اینجا تا زندانی شدنت ...
نوروز علی بلند شد و نزد خان آمد. با دامن چوخای خود اشک چشمش را پاک کرد و گفت: خان! دور سرت بگردم، مرا فدای سر بچه هایت کن، مرا ببخش، من هیچ تقصیری ندارم، یک دهاتی ساده هستم، من چه بدانم کاغذ چیست؟ صندوق چیست؟ پست چیست؟ فدای سرت شوم، دور سر بچه های گلت بگردم، تا زنده هستم خدمتگذارت هستم، محبّتهای شما را جبران خواهم کرد، چکار کنم غلطی بود که کردم، کاری بود که شد، همه اینها خواست خدا بود، بایستی اینطور می شد، خان مرا ببخش، تا روز مرگ نوکرت هستم.
نوروزعلی این حرفها را زد و به خان نزدیک شد و خواست پاهای او را ببوسد، خان کمی عقب رفت و گفت: نوروز علی! هیچ دلتنگ مباش. چیزی به تو نمی گویم، به من بدی نکرده ای، نگران نباش.
ـ قربانت گردم، چه بدی بدتر از اینکه کاغذ را با دست خودم دادم به دست آن کافرِ کافرزاده، که آنرا بگیرد و راه بیافتد و برود.
ـ چه کسی کاغذ را گرفت و راه افتاد؟
ـ آن روسِ کافر زاده.
ـ کجا رفت؟
ـ رفت داخل یک ساختمان بزرگ که دم در آن صندوق نصب شده.
خان کمی شگفت زده شد: پس تو کاغذ را در صندوق نیانداختی؟
ـ چطور نینداختم؟ به محض اینکه کاغذ را در قوطی انداختم کافر آمد و نمی دانم چگونه در صندوق را باز کرد و کاغذ را برداشت.
ـ داخل صندوق غیر از نامه تو، کاغذ دیگری بود؟
ـ چرا نبود؟ بود. همه آنها را برداشت و برد.
خان قهقهه زد و بلند خندید: نوروزعلی! باید همه را از اول تا آخر نقل کنی. چطور چند تا کاغذ را برد؟ کاغذ را چگونه به صندوق انداختی و چرا با آن روس دعوا کردی؟
نوروزعلی شروع کرد: خان! دور سرت بگردم، من کاغذ را بردم نزدیک ساختمان دادگستری، عمارتی که به من گفته بودی پیدا کردم و صندوق را دیدم و دریچه آنرا بلند کردم و خواستم کاغذ را به صندوق بیاندازم. نگاهی به کاغذ انداختم و نگاهی به صندوق. راستی راستی ترسیدم که به من غضب کنی و ندانستم نامه را بیاندازم یا نه؟ چون یادم رفته بود که از تو بپرسم بعد از انداختن نامه آنجا بمانم یا برگردم؟ پیش خود گفتم: بعد از انداختن نامه چه مدت آنجا بمانم؟ آخر خان! قربانت گردم، خودت دیدی که الاغ را گرسنه گذاشتم و رفتم و پای جوجه ها هم بسته بود. کمی آرد آوردم حالا فصل باران است. بفرما نوکر بیاید و این جوالها را به داخل خانه ببرد یک وقتی باران می آید و آرد خیس می شود.
ـ نه نوروزعلی! کاری نداشته باش ... بگو بعداً چه شد؟
ـ کاغذ را انداختم، دریچه صندوق را بستم، بعداً یک کمی دورتر از صندوق ایستادم، اول خواستم برگردم و از شما بپرسم، اما راستش را بخواهید ترسیدم که عصبانی شوید و بگویید: نوروزعلی عجب حیوان نفهمی است، خیلی آدم خری است. غرض! کنار دیوار چمباتمه زدم که کمی رفع خستگی کنم. بعداً دیدم یک پسر بچه ارمنی ده ـ دوازده ساله به صندوق نزدیک شد و درِ صندوق را بلند کرد و کاغذی را به صندوق انداخت و دریچه آنرا بست و بلافاصله برگشت و رفت دنبال کارش. هر قدر از آن ناانصاف پرسیدم بعد از انداختن کاغذ به صندوق کجا می خواهد برود؟ اصلاً جواب نداد، شاید زبان مرا نمی فهمید. بعد از دور شدن بچه ارمنی، بلافاصله یک زن روس آمد و نامه ای را به صندوق انداخت و رفت. من کمی دلگرم شدم و به خودم گفتم که همه این کاغذها باید در داخل صندوق بماند. آنقدر دلگرم شدم که بسم الله گفتم. جرات پیدا کردم و کاغذ را انداختم داخل صندوق و برگشتم که به حضور شما برسم. کمی فاصله گرفته بودم که همان روس به صندوق نزدیک شد. فکر کردم که می خواهد کاغذی را به صندوق بیاندازد اما دیدم خیر این نامرد فکر دیگری دارد دستش را دراز کرد، صندوق را باز کرد، دستش را به داخل صندوق برد، پی بردم که می خواهد کاغذها را بدزدد، خان آقا! زیاد دردسر نمی دهم، مرا ببخش، به نوکر دستور بده بیاید و مرا راه بیاندازد دیر وقت است باید به ده برگردم.
ـ نوروزعلی! نمی گذارم بروی، نقل کن ببینم بعداً چه شد؟
ـ بله خان! قربانت گردم، زن و بچه ام فدای شما، خداوند یک روز بدون شما به من عمر ندهد، دیدم که روس، نامه ها را آهسته از صندوق بیرون می آورد و دسته دسته می کند و می خواهد برود. من به سرعت به دنبالش دویدم شانه اش را محکم گرفتم و گفتم: هی! کجا میروی؟ نامه ها را کجا میبری؟ فکر میکنی مردم بیچاره نامه ها را اینجا انداخته اند که بدزدی؟ زود آنها را سر جایشان بگذار، نوروزعلی هنوز نمرده که نامه اربابش را بدزدی، کار درستی نمی کنی، هرگز چیزی را که مال خودت نیست برندار، آیا دزدی گناه نیست؟ خان مرا به خاطر بچه هایت ببخش دیر وقت است. اجازه بده به ده خودم بروم.
ـ عجله نکن بعداً چه شد؟
ـ ببینم کجای داستان بودم.
نورزوزعلی خواست به طرف الاغ برود، ولی خان نگذاشت.
ـ نوروزعلی! نرو بگو بعداً چه شد؟
ـ چه می خواست بشود؟ خیلی به او التماس کردم و به او گفتم که خان مرا خواهد کشت، اقلاً نامه خودم را به من بده ولی او لج کرد و نامه را پس نداد، می خواست فرار کند، والله من هم عصبانی شدم و او را سخت به زمین زدم، خون از دهانش جاری شد، سربازها بیرون آمدند، مرا سخت کتک زدند و به زندان بردند. خان! همه عمر غلام توام، اگر شما نبودید مرا به سیبری می فرستادند، زندانی های دیگر که با من در حبس بودند گفتند: کسی را که من کتک زده ام مامور دولت بود. چه کاری می توانستم بکنم خان! قربانت گردم، به من بگو چه کسی باید سرزنش شود؟خان قاه قاه خندید. هوا خیلی تاریک بود. نوروزعلی جوالهای خالی آرد را برداشت. آنها را پشت الاغ گرسنه گذاشت و با چوبدستی آلبالوی خود حیوان را به جلو راند و به طرف روستای خود به راه افتاد. سه روز بعد خان تلگرافی را از ایروان دریافت کرد که در آن نوشته شده بود: نامه شما رسید، اتاقها آماده اند. خان بلافاصله به طرف ایروان روان شد.
بعد از یک ماه و نیم، نوروزعلی را به دادگاه احضار کردند و او را به جرم توهین به کارمند دولت در حین انجام وظیفه به سه ماه زندان محکوم کردند. نوروزعلی ادعای بیگناهی کرد. خان بعد از سه ماه، از ماجرا آگاه شد و مدتی به فکر فرو رفت.
1 2 3 اسم جاهایی در زادگاه من روستای گاوینه رود (گؤینری)