کد خبر: ۲۰۷۶
۴۷۶ بازدید
۲ دیدگاه (۲ تایید شده)

او كيست؟

۱۳۸۹/۷/۹
۱۵:۱۸

گفت و گو با قادر طهماسبي (فريد)
در رگم خون شهادت پاي مي كوبد هنوز

نويسنده: سايرمحمدي

 
 


    سبك باران خراميدند و رفتند
    مرا بيچاره ناميدند و رفتند
    سواران لحظه اي تمكين نكردند
    ترحم بر من مسكين نكردند
    سواران از سر نعشم گذشتند
    فغان ها كردم اما برنگشتند
    اسير و زخمي و بي دست و پا من
    رفيقان اين چه سودا بود با من
    رفيقانم دعا كردند و رفتند
    مرا زخمي رها كردند و رفتند
    رها كردند در زندان بمانم
    رها كردند سرگردان بمانم
    نخواهدرفت با دنياپرستان
    به يك جو آب ما زيباپرستان...
    اين مرثيه را با صداي لطيف و حزن انگيز آهنگران بارها شنيده ايد.
    شايد از خود پرسيده ايد. سراينده اين سرود و راوي زمزمه هاي زيرلبي رزمندگان جبهه ها در روزهاي آتش و خون كيست؟ نامش قادر طهماسبي (فريد) است. او خودش را نيز اين گونه معرفي مي كند: تا بداني من در باغچه كدام خانه ريشه بسته ام و باغبانان من چه كساني بودند و چه حوادث و مسائلي بر روح و قلب و جسم و فكر و احساسات من محيط بوده اند و اتفاق پانهادن من به غريبستان دنيا نهم شهريور ۱۳۳۱ خورشيدي را نشان مي دهد.
    مرا زادگاه، ميانه يا ميانج يا مادآنا و به قولي ديگر زادگاه عين القضات ميانجي الهمداني است.
    باري دبستان و دبيرستان را تا مقطعي در همين شهر بودم تا آن گاه كه براي يافتن روزي مقدر خويش و تلاش معاش و علم و هنر به اطراف و اكناف و اقامت كوتاه و بلند در شهرهاي شيراز، مشهد، تبريز و تهران و بسياري از شهرها در كنار زاينده رود رحل اقامت افكندم. در اين شهر بود كه فصلي از رؤياي شيرين مستضعفان جامعه تعبير پوشيد و آن واقعه عظيم يعني انقلاب اسلامي روي داد. سحري با عطسه تفنگ ها و سرفه مسلسل ها و لگد موشك و تركيدن توپ در ميدان هايي كه مي داني، چلچله وار از آشيانه پريدم و اطراف خود را پر از شقايق يافتم.
    به دنبال آن در مراكزي چون كانون پرورش فكري كودكان، هنرستان هنرهاي زيبا، امورتربيتي، آموزش و پرورش، ستاد تبليغات جنگ، انجمن هاي ادبي و بنيادشهيد، ارشاد اسلامي و جهادسازندگي و جهاددانشگاهي و دانشگاه به فعاليت مشغول بوده است . در دانشگاه اصفهان نيز به فعاليت پرداختم. هرچند غياباً هيأت علمي دانشكده ادبيات تدريس ادبيات معاصر و حافظ شناسي را به اين جانب محول كرد و رسماً مرا به عنوان استاد اين دو درس برگزيدند، ترجيح دادم بنابردلايلي كه عمده ترين آن محروم شدن از رسالت بزرگ شاعري و بازماندن از ساير فعاليت هاي اجتماعي بود اين مسئوليت را نپذيرم.
    آقاي طهماسبي، بعد از آن پيشنهاد تدريس در دانشگاه هيچ كاري را نپذيرفتيد؟
    كلاس هاي فوق برنامه اي تشكيل شد كه شامل ادبيات معاصر و مكتب هاي ادبي، اخلاق هنري، سير و سلوك در وادي هنر و روان شناسي و روانكاوي و روان درماني و مقوله هاي ديگر بود و تدريس در اين كلاس ها را به عهده گرفتم.
    علاوه بر اين مسئوليتي در سيماي صبح جمعه اصفهان به عهده من بود.
    بخشي از اوقات فراغت من به تحقيق درباره روانكاوي و روان درماني و ارتباط اين علوم با عرفان اسلامي و مقايسه مشرب هاي مختلف عرفاني و... مي گذشت. در طول هفت سال فعاليت ادبي يعني از سال ۶۱ تا ۶۸ هم چند داستان كوتاه و چند دفتر شعر و جزوه هاي مختلفي پيرامون موضوع هاي گوناگون دراختيار دانشجويان قراردادم و در چاپ و انتشار آن ها اهتمامي به خرج ندادم، البته در تمام اين مدت برپايي و هدايت تمام فعاليت هاي ادبي و برپايي مجالس شعر در دانشگاه اصفهان به عهده من بود و شعرهايي چون خم سربسته، مركب بي سوار و مثنوي شهادت، مثنوي گل ها و مثنوي آي مردم حاصل همين سال هاست.
    بعد از هجرت به تهران و اشتغال به عنوان كارشناس شعر درحوزه هنري و بنيادشهيد و سالي چند در دانشگاه تهران به اصرار دوستان درصدد برآمدم دومجموعه شعر يكي به نام «عشق بي غروب» شامل تعدادي غزل و مجموعه ديگري در چارچوب گزينه هاي شعرنشر نيستان شامل چند مثنوي و چند نوسروده ها به دست چاپ بسپارم.
    مجموعه ديگرم تحت عنوان «به رنگ خون» به سازمان فرهنگي - هنري شهرداري تهران سپرده شد كه ظاهراً چاپ شد اما از چگونگي انتشار آن بي خبرم. يك مجموعه هم در اصفهان به اسم «شكوفه هاي فرياد» منتشر كرده بودم.
    در سال ۸۵ هم دو مجموعه يكي با عنوان «پري ستاره ها» و ديگري به اسم «پري شدگان» توسط حوزه هنري منتشر كرده ام كه اولي مجموعه غزل است و دومي اشعار نيمايي من. فعلاً دومجموعه آماده كرده ام كه يكي مجموعه شعرهاي عاشورايي است به نام «ترينه ها» و ديگري به اسم «پري بهانه ها» كه شامل مثنوي و شيرين نامه است. ضمن اين يك رمان تحت عنوان «تلاوت» نوشته ام كه هنوز تحويل ناشري نداده ام.
    چگونه به وادي شعر كشيده شديد و نخستين شعرهايتان كجا و چگونه چاپ شد؟
    من در سال هاي ۵۲-۵۱ بود، مراسمي در دبيرستان برگزارشده بود و من شعري در تجليل از سردارملي ستارخان سروده بودم كه قرار بود در مراسم بخوانم. اما به محض اطلاع مسئولين مدرسه از موضوع شعر ورق برگشت و مراسم شعرخواني مرا از برنامه حذف كردند. فعاليت جدي تر من درحوزه شعر از سال ۶۱ شروع شد. جريان هم از اين قرار بود كه سقوط هواپيمايي مرا سخت متأثر كرد و به اين فكر افتادم كه جنگ چگونه آغازشد؟ يادم هست كه در آن روزها من به عنوان داوطلب براي رفتن روي مين ثبت نام كردم. در آن زمان من چهره اي گمنام بودم و ديدم هيچ كاري اگر نمي توانم بكنم وفعاليت در پشت جبهه هم مرا راضي نمي كرد و تأثير چنداني نداشت. به همين خاطر به عنوان نيروي داوطلب براي رفتن روي مين ثبت نام كردم. اما در آن جا حادثه اي اتفاق افتاد.
    لطفي ازجانب خداوند به شكل بلا برمن نازل شد و مرا درگير كرد.
    در همين ايام يكي از دوستان با من صحبت كرد و گفت: فضاي فرهنگي شهر اصفهان در اشغال سلطنت طلب ها و توده اي هاست، فضا آلوده است.
    وقتي گفتم چه كاري از من برمي آيد، گفت: مي تواني سياهي لشكر باشي؟ من هم رفتم وارد فعاليت هاي فرهنگي و ادبي شدم. سومين شعر من «خم سربسته» بود. شايد شنيده باشيد! اين شعر براي صاحب زمان(عج) سروده شده و اين گونه شروع مي شود:
    بتي كه راز جمالش هنوز سربسته است
    به غارت دل سودائيان كمربسته است
    عبير مهر به يلداي طره پيچيده است
    ميان لطف به تور كرشمه بربسته است
    به پاي بوس جمالت نگاه منتظران
    به برگ برگ شقايق پل نظر بسته است
    به يازده خم مي گرچه دست ما نرسيد
    بده پياله كه يك خم هنوز سربسته است
    كرامتي كه زخون شهيد مي جوشد
    هزار دست دعا را زپشت سر بسته است
    در اين حال و هوا كار سوم من سروده شد. چهارمين شعر من مركب بي سوار بود كه سال ها در انجمن هاي ادبي مطرح بود و در جبهه ها خوانده مي شد. هم اكنون هم اگر به مزار شهدا در اصفهان سربزنيد مي بينيد بسياري از شهدا در وصيت نامه خود مي خواستند اين شعر را بر سنگ مزارشان بنويسند.
    بيار مركب بي زين و جوشن بي پشت
    كه مرد نيست كه از كارزار برگردد
    از اين مرافعه بي فتح برنمي گرديم
    مگر كه مركب ما بي سوار برگردد
    در آن زمان وقتي در فضاي انجمن ها با اين شعرها روبرو مي شدند و مي ديدند كه شعر داراي يك زبان پخته و سنجيده است و انديشه اي متعالي دراين شعرها موج مي زند از انجمن فاصله گرفتند و گفتندكه فلاني از طرف سپاه مأمور است تا انجمن را تصفيه كند، بگذريم... البته اين جو و فضا بعدها عوض شد.
    بعدها گويا كلاس هايي داير كرديد و به تدريس ادبيات و شعر پرداختيد؟
    سپاه از من دعوت كرده بود كه براي بچه ها كلاس شعر و مداحي تشكيل بدهم و اشكالاتي كه دراين زمينه داشتند، مثلاً وزن شعر، بيان ، بديع و زيبايي شناسي شعر را تدريس كنم. معمولاً اين بچه ها به لحاظ شناخت شعر و اوزان عروضي مشكل داشتند. من به لحاظ شعر وشاعري مداح به معناي عام كلمه نيستم اما شاعر مكتبي هستم. چون حرف، حرف مي آورد و بعضي از واژه ها و رويدادها، مسائل ديگري را در همان مورد تداعي مي كند، به خاطرم آمد چندوقت پيش روي شعر آييني و شعر مكتبي و شعر مذهبي و شاعر آييني و شاعر مكتبي و شاعر مذهبي با دانشجويان بحث هاي مفصلي داشتيم و شكافتن مفاهيم هركدام از اينها بسيار جالب بود و وقتي دانشجويان از من انگيزه سرودن شعر را پرسيدند گفتم: من خواستم راهم را از ديگر شاعران جدا كنم و از مداحان سطحي و اشعار عوامانه فاصله بگيرم.
    هرشاعري در مقطعي از كارش شاعران پيش از خودش را الگو قرار مي دهد، شما كدام يك از شاعران كلاسيك يا معاصر را به عنوان الگو قبول داشتيد؟
    سؤالي محوري براي هر شاعري مي تواند باشد. شايد تا به حال كسي چنين سؤالي را از من نكرده است. من هم اگر بگويم شاعر به دنيا آمدم تعجب خواهيد كرد. ولي واقعيت اين است تاجايي كه به ياد دارم هميشه به عنوان منتقد ظاهر شدم. از وقتي شعر هم نمي گفتم و در سن ۲۱ سالگي به صورت تصادفي وارد انجمن شعر شده بودم همين روحيه انتقادي را داشتم. در آن زمان از پيران جلسه كه شعر مي خواندند ايرادهاي درستي مي گرفتم. من اعتقاد دارم ۹۵درصد از شاعران مقلدند. در بحث زيبايي شناختي و شعر، فصلي را باز كردم تحت عنوان «زيبايي شناسي شعر» ، كه در آن جا موضوع ورود به شعر، سروده هاي اوليه مطرح مي شودتا آن جا كه وارد مرحله تقليد مي شويم. هركدام از اينها مرحله اي از كار يك شاعر است. معمولاً در مرحله تقليد اغلب شاعران مي مانند. عده اي به مرحله رقابت كشيده مي شوند، عده اي در مرحله الهام مي مانند. كمتر شاعري است كه از اين مرحله عبور كند. اين شاعران در مرحله درختچه مي مانند و ديگر درخت نمي شوند تا شاعراني ديگر زير سايه اش بياسايند. من آن قله هايي كه در باور نمي گنجد درنظر دارم. يعني احساس مي كنم يك شاعر بايد به فكر قله شدن باشد. اگر حافظ را هم مي خواند بايد دريچه اي يا روزنه اي از نقد به درون آن بزند. ما به لحاظ زبان ، فرم و شكل ، اسلوب و شگردهاي شعري جلوتر از حافظ هستيم. چرا كه حافظ را خوانده ايم. سعدي را خوانده ايم جلوتر از سعدي هم هستيم . صدها شاعر را پيش از خود داريم و تمام عناصر شعري و فوت و فن ها را كه آنها به كار گرفته اند ديده ايم و تجربه كرده ايم. من هر شعري از هر شاعري كه خوانده ام با يك نگاه انتقادي با آن روبرو شده ام. هر اثري را با عينك نقد نگاه كردم. از آن زاويه اي كه من به شعر نگاه مي كنم ، چيزهاي تازه اي از آن استخراج مي كنم. من اين شعر سعدي را دوست دارم كه مي سرايد : «بگذار از مقابل روي تو بگذريم» از جمله شعرهايي كه در نظر من جلوه كرده همين شعر سعدي است.
    من جواب سؤال خودم را نگرفتم. شما در شعر سعي داشتيد به كدام شاعر برسيد؟
    من ازهرشاعري ممكن است چندغزل را بپسندم و دوست داشته باشم . هيچ شاعري درنظر من كه شعرش به صورت مطلق پذيرفته شده باشد ، وجود ندارد. شاعري كه در قطب من قرار بگيرد، نمي شناسم. يعني من چنين شاعري با اين ويژگي پيدا نكردم . سليقه ام اين طوري است.
    مولانا نتوانست نظر شما را تأمين كند؟
    من درجايي ديگر هم گفتم ، تمام سروده هاي مولانا شعر به آن معنا نيست. حكمت است مثل مرثيه حكيم سبزواري. حكمت هست ، حرف هست، پند و اندرز هست، اما شعر نيست. البته ابيات زيادي دارد و سطوح مختلفي در سروده هايش دارد كه آن را در چارچوب شعر قرار مي دهد.
    ديوان شمس مدنظرم بود. نه مثنوي مولانا؟ درآن جا كه شعر موج مي زند .
    در ديوان شمس هم برخي شعرها بهنجار نيستند و اين است كه برخي مي پسندند و برخي هم نمي پسندند و مي گويند، در سماع صوفيانه بوده است. برخي فكر مي كنند در آن حالت سماع وسرخوشي هرچه كه مولانا از زبانش جاري شده، شعر است و بايد ثبت و مكتوب كرد. من با اين نظر مخالفم. من در لحظه سرودن شعر خودم نيستم، در اوج پرواز مي كنم. از خود بي خود مي شوم. اما با اين وجود اختيار سروده هايم را دارم و مي دانم چه بگويم و چه بنويسم.
    با شعر محتشم كاشاني چگونه ارتباط برقرار مي كني، همان مرثيه معروف كه مي سرايد: «باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است » اين مرثيه چه تأثيري در شما به جا مي گذارد؟
    من ابيات زيادي از اشعار محتشم را مي پسندم، يكي هم همين مرثيه است. اما محتشم هم شاعري نيست كه من همه اشعارش را و همه ابيات شعرش را قبول داشته باشم. يا همه ديدگاه هايش را در شعر بپذيرم. ممكن است يك بند از شعرش خيلي خوب به دلم بنشيند، اما آن چه كه سليقه من است اين نيست. نظر من اين است كه عاشورا و كربلا يك حقيقتي است كه زيباترين حقيقت روي زمين است. يعني تا پرده اي بالا نرود و شاعر تماشايي نداشته باشد متوجه موضوع نمي شود.درخواست من از خداوند هميشه اين بوده كه خداوندا زيباترين زبان را به من بده. يعني آن قدر مرا از زيبايي سرشار كن كه از زبان من زيبايي بتراود تا اين زيبايي را در خدمت اولياي تو به كار گيرم. محتشم دراين مرثيه بيشتر آن بخش تاريك فاجعه را تصوير كرده اما آن شكوه وجبروت عصر عاشورا نشان داده نشده است. اين مرثيه زيبا و خوب است قشري از افراد جامعه را متأثر مي كند و مي گرياند و اين گريه ها هم حتي مقدس است. اما آن چه كه مرا به عنوان شاعر راضي مي كند و بتوانم با آن خون بگيريم، اين ، آن مرثيه موردنظرم نيست.
    البته من قبلاً گفته ام كه خودم آن چه را كه مي خواهم بگويم و بسرايم با آن چه كه گفته ام و سروده ام، دره اي عميق فاصله است كه بسيار وحشتناك و عظيم است و هر وقت به آن دره نگاه مي كنم احساس مي كنم كه بايد آن رابا خونين ترين فريادهايم پر كنم. با جانسوزترين سروده هايم اين خلأ را بايد هموار كنم، يك چنين حسرتي و آرزويي در سر دارم.
    هرشاعري در خيال، شعرش را براي خواننده فرضي مي سرايد، اين فرض خيالي مي تواندمعشوق، معبود و حتي خواننده معمولي شعر باشد. شما براي چه كسي شعر مي نويسيد؟ پري است كه در شعر شما مرتب تكرار مي شود؟
    پري در شعر من همان نيروهاي خير است. پري از نظر من همان زيبايي هاي پنهان است و آن زيبايان پنهان. حالا بعضي ها ايراد مي گيرند كه از عناصر غيرارگانيك در شعر چرا حرف مي زني؟ اگر اين طور باشد به طرف خرافه گرايي مي روي. من در جواب مي گويم پري در شعر من حكم مي در غزل حافظ را دارد.
    شما را شاعري انزواطلب و گوشه گير مي شناسند. چرا؟
    اتفاقاً يكي به من گفته بود كه شما در غار خودتان خزيده ايد. از مسائل جامعه چه خبر داريد؟ از غار خود بيا بيرون ببين در جهان چه مي گذرد؟ من گفتم درست است جايي كه من نشسته ام و به كارم مشغولم از نظر شما غار است. ولي همين جا برج ديده باني من است. نه غار است نه برج عاج. اگر ديديد كه من در خلوت خود نشسته ام همين گوشه خلوت برج ديده باني من است.
    اتفاقاً در برخي از شعرهاي شما رگه هايي از انتقادات اجتماعي و مسائل سياسي ديده مي شود. مثلاً نوشته ايد: در گوشم كتاب درد مردم را بخوان
    تا برويد از زبانت آتش خاكستري.
    يا در شعر ديگري نوشته ام:
    بازر اندوزان مرا يك سكه هم پيوند نيست. اين شعرها مركبي است از تغزل، حماسه و مسائل اجتماعي و عدالت خواهي. من رويكرد جديدي دارم در اين غزل ها. من شاعر غزلم اما غزل هاي من جنبه هاي تغزلي اش را حفظ كرده است. ضمن اين كه غزل اجتماعي ـ سياسي هم هست. يك غزل معرفت شناختي هم هست. من درد مردم را فرياد مي زنم. در غزلي گفته ام: آي عاشقان من به نرخ روز زندگي نمي كنم خدا رابه نرخ روزبندگي نمي كنم.
    سمبل هايي كه در شعر به كار مي بريد، نشان از چه چيزي دارد؟ سمبل هايي مثل گل انار.
    شايد گل انار را ديده باشيد، گل انار نشانه اي از ضربت خوردن آن حضرت در عاشورا است و مي گويم: گل انار به آن كاكل خميده زدند. منتها اين سمبل، عاشقانه است. من هم كه نمي توانم عاشقانه حرف نزنم. وقتي از مصيبت هم حرف مي زنم. عاشقانه حرف مي زنم. من با نسل جديد كه حرف مي زنم زبان تازه اي باز مي كنم. ناگهان زبانم عوض مي شود. اين انعطاف زباني را دارم. چند شعرم با اين بيت شروع مي شود. چقدر تازگياي شعر عاشقانه شدي. من با اين نسل جديدي كه در كنار خود دارم وقتي مي خواهم صحبت كنم عاشقانه صحبت مي كنم.»
    مثنوي گل ها چگونه شكل گرفت؟
    ما در اصفهان محفل شعري داشتيم. اين محفل كلبه پژوهش هاي ادبي بود. محفل باز و پرجنب و جوشي بود. بچه ها مي آمدند و مي رفتند. يك روز يكي از بچه هاي اهل قلم آمد و گفت خوابي عجيب ديدم. يادم است كه ماه اسفند بود. پرسيديم چه ديدي. گفت: خواب ديدم امام (ره) افتاد و پرچم افتاد و پرچم را بلند كردند اما امام(ره) را عده اي سبزپوش به سمت آسمان بردند. امام (ره) مي خواست از جويي بپرد كه اين اتفاق افتاد.
    من دانستم كه سال عجيبي در پيش داريم ـ مصيبتي در راه است. از همان لحظه من دگرگون شدم. آن بهار براي من بهار غمگيني بود. اين شعر را در همان روزها گفتم. «قباي سروناز افتاد از دوش حريق سبز رويش گشت خاموش»
    اين شعر حاصل آخرين ضرور ديني است كه با امام (ره) بوديم.
    رابطه شما با ادبيات جهان چطور است؟ چقدر لازم است كه شاعر و نويسنده ادبيات جهان را مطالعه كرده باشد؟ براي گسترش ديدگاه ها و عمق بخشيدن به انديشه هايش.
    من بيش از هر چيز رمان خواندم. رمان هايي كه در ادبيات جهان مطرح شدند و در كشورهاي مختلف جهان با گوناگوني فرهنگ ها مورد استقبال قرارگرفته اند و به فارسي هم ترجمه شده بودند در برنامه مطالعاتي من قرار گرفت. رويكردي كه ما به ادبيات جهان داريم به ويژه در حوزه رمان و شعر. مي بينيم در ترجمه شعر چندان موفق نبوديم. مترجمان هنگام برگردان شعر متأسفانه نمي توانند آن زيبايي ها را به زبان فارسي منتقل كنند. از استثناها كه بگذريم. اغلب ترجمه هاي شعر ضعيف است، چون انتقال زبان و زيبايي هاي شعر به زباني ديگر كاري بسيار سخت است.
    اگر مترجم شاعر نباشد كه كار سخت تر مي شود اما در حوزه رمان اغلب شاهكارهاي ادبيات جهان را خوانده ام.
    مطالعه ادبيات جهان نگاه انسان را عميق تر و دقيق تر مي كند. همه آثار كازانتزاكيس را خوانده ام و ديده ام كه در يكي از رمان هايش فرهنگ ما را به تمسخر مي گيرد. من در رمان «تلاوت» يك بخشي دارم به نام گفتوگو با نويسندگان. نويسندگاني كه از دار دنيا رفته اند. من در اين بخش از فرهنگ و هويت خود و از مكتب تشيع دفاع مي كنم. اين نويسنده يوناني وقتي از مزارشريف مي نويسد، تصويري كه از شيعه به دست مي دهد مضحك است. من ناگزير در رمان خودم «تلاوت» از فرهنگ تشيع در برابر هجمه اين نويسنده وقيح و دروغگو دفاع كردم.
    مرثيه اي كه آقاي آهنگران خوانده اند و خيلي گل كرده است. داستانش چيست؟ چگونه اين شعر به دست ايشان رسيد؟ خودتان نخستين بار اين مرثيه را در كجا شنيده اي؟
    اين شعر از جمله شعرهايي بود كه زمزمه پنهاني من در تنهايي بود. اين شعر را نخستين بار براي دانشجويان در يك محفل كوچك خواندم. چند تن از دانشجويان تربيت مدرس كه كارشناسي ارشد مي خواندند، از من براي مجلس شعرخواني دعوت كردند و تقاضا كردند كه اين شعر را بخوانم. آن روز به سراغ شهيد مرتضي آويني رفته بودم. آويني به لحاظ روحي خسته بود. نمي دانم به او چه گذشته بود كه نياز به اين تجديد روحيه داشت.
    من اين شعر را نوشتم و به او دادم و او هم آن را بعداً در نشريه سوره چاپ كرد. اين شعر را در دانشگاه تربيت مدرس براي جمعي از دانشجويان هم خواندم كه اشك بچه ها را هم درآورد. آقاي آهنگران هم آنجا بودند. در آخر جلسه گفتند اين شعر را كي گفته اي؟ من آن را مي خواهم. من هم اشاره كردم كه در سوره چاپ شده است. يادم است كه بعد از بيست روز كه از ميدان انقلاب رد مي شدم. ديدم همه جا كتابفروشي ها و نوارفروشيها همه اين شعر را با صداي آهنگران گذاشته اند. اتفاق عجيبي افتاده بود. نوار شجريان و افتخاري و... رابرداشتند و فقط اين نوار آهنگران را پخش مي كنند. يك حال و هواي ديگري در چهره آن هايي كه به اين نوار گوش مي دادند، مي ديدم...
  

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

امکان درج دیدگاه برای این مطلب وجود ندارد.

۸۹/۷/۲۶ ۱۷:۲۹
خانم فرهمند با سلام و خسته نباشید. مطالب زیبائی نوشته اید تا انجائی که من شناخت دارم شما شعر آذری هم نوشته اید و من آنرا حضوری گوش داردم واقعا" لذت بردم موفق و پایدار باشید
۸۹/۷/۹ ۲۱:۱۴
با تشکر از شما که زحمت کشیده و عضو سایت شده اید،وممنون از ذکر دوباره ی این خبر ،چون که قبلا ً یک بار آقای مختاری این مطلب را گذاشته بودند (متن شماره 25 ایشان )

اخبار روز