سیه زلف وکمان ابرو! کجا ماندی نمی آیی؟
تو پیمان بسته ای باما ، ولی اکنون نمی پایی
دل آرا! چون تو دیر آیی ، ز دلتنگی به جان آیم
خدایا! در من مجنون نمی ماند شکیبایی
چو مرغان قفس هردم به سینه درد پروردم
گمانم تا تو می آیی، بمیرد دل ز تنهایی
چنان پرورده ام در سر نگارا! سوز و سودایت
که می ترسم مرا بی تو ، نه سر ماند نه سودایی
مرا گفتی صبوری کن همین امروز و فردا را
مرا بی دلبرم جانا! چه امروزی؟ چه فردایی؟
غم عشقت به هر لحظه کشد ما را به هر شیوه
سیه چشم و کمان ابرو ، ز مژگانت چه پروایی؟
بیا جانا! که شاهد را به شیدایی کشید عشقت
نمی آیی، چه می دانی؟ نمی بینی چه فرمایی؟