کد خبر: ۳۲۸۰۶
۱۴۳۷ بازدید
۲۸ دیدگاه (۲۷ تایید شده)

جوابیه ای به جناب مهندس نایبی

۱۳۹۳/۱۰/۱۸
۲۲:۵۸

شعر مهندس نائبی:

ای فدایت گوسپندانم همه

از چه رو از من نمایی صد گله؟

این تو بودی رفتی اما نآمدی

دیده بر ره دوختم من هر شبی

تا بیایی خانه را روشن کنی

ریشه ی غم را از این دل برکَنی

آمدی جانم فدایت! دیر نیست

دل ز دیدار جمالت سیرنیست

من فدای گوسپندات شوم

گلّه ی چندین و چندانت شوم

ای مهندس! گوسپندانت کجاست؟

چون منی چوپان به آن گلّه رواست

خسته ام از شهر و از آشوب شهر

بدتر از این دوره خود نامد به دهر

جای جایِ  شهر، آهن پاره است

خودرو اش نام و ولی جانخواره است

داد و بوق و شیحه ی گاز و موتور

کرده ایم اندر میان دود ، غور

باید از این زندگی، بگریختن

سوی صحرا با گله آمیختن

این طبابت را رها سازم دگر

هم رها گردم خود از این شور و شر

این هنر را هم، به اهلش می دهم

می روم از بندهایش می رهم

من حجاب جان خود را می درم

می روم با گلّه هایت می چرم

بهتر از این نام و ننگِ شهرهاست

شهرها آثارِ فکر و آزِ ماست

جانِ من! جای چراگاهِ گله

گر نگویی دارم از تو صد گِلِه

من که چوپانِ امینی می شوم

گِردِ مرتع تا سحرگه می دوم

خواب را از دیده می شویم، بله!

راحتیِّ گلّه می جویم ، بله!

گرگشان را با چماقم می زنم

گورشان دور از چراگه می کنم

تا نگردد پخته، خامِ گرگها

هم نباشد می به جامِ گرگها.

ای مهندس! آمدم با چارقم

چارقم را از هریس آورده ام

اینک آن شولایِ چوپانیم ده

مزد چوپانیم را هم، نیم ده

عاشقِ صحرایِ بی آلایشم

مدّتی، در فکر یک پالایشم

گوسپندانت سبب شد، عاقبت

تا مقامی یابد این بی معرفت

مژده بر گلهایِ صحرایی ببر

تا اهالی جمله یابندی خبر

تازه چوپان و نگهبان آمده

گوسپندان تو را، جان، آمده

نامِ شاهد دارد این چوپانتان

ای مهندس! شاهدت، قربانتان.

 

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

۹۳/۱۰/۲۱ ۰۰:۲۸
مجلس انس است و دوستان جمعند
۹۳/۱۰/۲۱ ۰۰:۰۰
آمدی ای شاهد زیبا رخ چون جام جم جمعمان در این مکان جمع است و یک گل نیز کم تو همان تک شاخه گل هستی که دنبالت بُدیم باز قربان تو گاوان ، گوسپندان نیز هم
۹۳/۱۰/۲۰ ۱۹:۳۰
من كه لذت بردم...همين!
۹۳/۱۰/۲۰ ۱۳:۱۱
سخت باشد، جان من! سلطان مخوان من به چوپانی خوشم، تو خان مخوان سلطنت که کار هر ناپخته نیست کار هر انسان خرد و خفته نیست علم باید تا که سلطانی کنی عقل باید کار رحمانی کنی نفس عمّاره به زنجیرش کشی شیء تن باید به هر شیوه کَشی غالب آیی بر همه نفسانیات وحشتت گیرد از آن القارعات هی بخوانی سوره ی القارعه تا بدانی سختیِ آن هاویه هاویه، هی هاویه، هی هاویه هر که خواند جمله نارُ حامیه شاید او اندک بداند چیست آن زهر و زقّوم،آتشِ زهریست آن هر که سلطانی کند بی خاشیه بر جهنم می فتد بی حاشیه ملک سلطانی به تدبیر درست می شود سامان، عدالت در نخست ورنه هر مثل منی سلطان شود کشورش از مفسده طوفان شود هر کسی را بهرکاری ساختند بعد از آن بر این خراب انداختند هرکسی باید شناسد خویشتن بعدازآن طرح خدایی ریختن هرکه خود را چون نمی داند که هست! چون تواند پایِ شیطانش ببست؟ «اژدهایِ نفس اگر طغیان کند» از همه، حتّی خودش، بنیان کَند باز چوپانی، کلاس پایه است برّه و بزغاله ها رادایه است نازشان رامی کشد هر صبح وشام هم کمربسته به خدمت، تام و تام خود همه پیغمبران چوپان بُدند کز همین رو در خورِ خوبان شدند «صادقا»! شولایِ چوپانی بیار نفس ما از شرّ سلطانی بدار "شاهد" افساد هستی کی شوم؟ گر شوم،آن لحظه دیگر نی شوم
۹۳/۱۰/۲۰ ۰۰:۱۹
الا ای محمد صادق نائبی سلام اولسین سنه :)
۹۳/۱۰/۱۹ ۱۹:۱۲
با کلیکی اتفاقی آمدم ناگهان، لیک اشتباهی آمدم خواندم این اشعار و این ابیاتتان لذتی بردم نبینی خوابتان آمدن بر شعرها شاهد شدن گفت ممکن نیست تا شاهد شدن! با خودم اندیشه ای کردم چه خوب بازگردم صفحه ی اصلی چه زود لیک در این صفحه ماند نایبی بهتر از این است باشد غایبی من که کوچک از همه، اندک سواد با بیان ناقصم رفتم به باد نایبی شیرین سخن ماند بجا من برفتم، من کجا، ایشان کجا
۹۳/۱۰/۱۹ ۱۲:۰۹
درود وصد سلام براستادبزرگدارشاهد که باورودخود فضای سیاسی انتقادی بغض الود رابه فضای عشق مهربانی لطافت همنوع دوستی تبدیل میکند وبرای لحظاتی التیام بخش دلهای زخمی میگردد
۹۳/۱۰/۱۹ ۱۲:۰۹
نقش پیر و مرشدی بر روی سنگ اثر استاد حبیب شاهد [img]http://shahedart.com/negareha/07.jpg[/img]
۹۳/۱۰/۱۹ ۱۰:۵۱
ای فدایت گوسپندان رمه تو نه چوپان ، بلکه سلطان همه ای که شام تیره ام کردی سحر من ندیدم همچو تو ، شاه هنر بر هنرمندان تو سلطان و شهی در شب تاریک و ظلمانی، مهی در هنرها تو یکی هفتاد تن شرح آنها می شود هفتاد من عاشق تار و سه تار و سازت ام در خیال نقش های نازت ام نقش پیر و مرشدی بر روی سنگ بازی خط و قلم با سنگ و رنگ
۹۳/۱۰/۱۹ ۰۰:۵۵
وه چه زیبا حتی زیبا تر از لارنس در این شهر بزرگ یاًس آلود / مذبوحانه، مرگ را/ به انتظار نشسته ام / اینجا، در کارخانه ای/ با وسعت دنیا،/ همنوعان بدبختم/که خون سرخ آنها/ در رگم جاریست،/ درمانده و ترسان/ چون ماهی/ اسیر قلابهایی از آهن . /از اعماق وجودم/ می کشم فریاد. / نه تابی وتوانی که/ رها سازم آنها را/ زچنگ فتنه صیاد . / نه یارایی که بگشایم/ زنجیرهای فولادین/زدستان وزپاهاشان/ که می راند،/ گاهی پیش، گاهی پس/ تا وادارد آنها را/ به کاری سخت وجانفرسا/ در کارخانه د نیا. / وآن صیاد،/ آن صیاد خون آشام/ ندارد هرگزآن سودا،/ که بردارد از حلقومشان قلاب . /حتی درکنار ساحل دریا/حتی درکنار ساحل دریا . زندگی شهری(شعر) دی. اچ. لاورِنس ترجمه زرین بختیاری زاده

اخبار روز