شعر مهندس نائبی: ای فدایت گوسپندانم همه از چه رو از من نمایی صد گله؟ این تو بودی رفتی اما نآمدی دیده بر ره دوختم من هر شبی تا بیایی خانه را روشن کنی ریشه ی غم را از این دل برکَنی آمدی جانم فدایت! دیر نیست دل ز دیدار جمالت سیرنیست |
من فدای گوسپندات شوم
گلّه ی چندین و چندانت شوم
ای مهندس! گوسپندانت کجاست؟
چون منی چوپان به آن گلّه رواست
خسته ام از شهر و از آشوب شهر
بدتر از این دوره خود نامد به دهر
جای جایِ شهر، آهن پاره است
خودرو اش نام و ولی جانخواره است
داد و بوق و شیحه ی گاز و موتور
کرده ایم اندر میان دود ، غور
باید از این زندگی، بگریختن
سوی صحرا با گله آمیختن
این طبابت را رها سازم دگر
هم رها گردم خود از این شور و شر
این هنر را هم، به اهلش می دهم
می روم از بندهایش می رهم
من حجاب جان خود را می درم
می روم با گلّه هایت می چرم
بهتر از این نام و ننگِ شهرهاست
شهرها آثارِ فکر و آزِ ماست
جانِ من! جای چراگاهِ گله
گر نگویی دارم از تو صد گِلِه
من که چوپانِ امینی می شوم
گِردِ مرتع تا سحرگه می دوم
خواب را از دیده می شویم، بله!
راحتیِّ گلّه می جویم ، بله!
گرگشان را با چماقم می زنم
گورشان دور از چراگه می کنم
تا نگردد پخته، خامِ گرگها
هم نباشد می به جامِ گرگها.
ای مهندس! آمدم با چارقم
چارقم را از هریس آورده ام
اینک آن شولایِ چوپانیم ده
مزد چوپانیم را هم، نیم ده
عاشقِ صحرایِ بی آلایشم
مدّتی، در فکر یک پالایشم
گوسپندانت سبب شد، عاقبت
تا مقامی یابد این بی معرفت
مژده بر گلهایِ صحرایی ببر
تا اهالی جمله یابندی خبر
تازه چوپان و نگهبان آمده
گوسپندان تو را، جان، آمده
نامِ شاهد دارد این چوپانتان
ای مهندس! شاهدت، قربانتان.