وه که چه بنیاد کن شد تبر روزگار
باغ و بُن آرزو کز دمِ آن تار و مار
آتشِ افریتِ درد، از همه جانسوزتر
خاصه که آن درد را خویشتن آری ببار
بدتر ازاین میشود هرکه به همسایگی
آوَرَدَش گاو و بُز، از گَلهء بی شمار
خفتنِ عاقل، به سر آوَرَدَش صد بلا
کاش حرامم شدی،خفتنِ آن شام تار
چشمهء چشمم کنون باز نشسته به خون
بازیِ دنیایِ دون نیست مرا بر مدار
پند پذیرم نشد، این دلِ دیوانه ام
هر چه دلیل آورم، باز رَوَد از قرار
بُرده مرا با خودَش،عاقبت آن گوش کَش
آتشم از دوست شد، سوختم از جور یار
زین پس اگر عاقلی، خام نمان، پُخته شو
شاهدِ دوران شدی، خفته چرا؟ هوشیار.
این غزل وصف حال خود این حقیر است .