کد خبر: ۶۶۴۸
۱۴۰۳ بازدید
۰ دیدگاه (۰ تایید شده)

مثنوی 125 بیتی چوپان دروغگو

۱۳۹۱/۵/۲۰
۰۲:۱۴

 

 

 

کیستی ای سرونازِ باغ و بُن ؟
قصّه ای آورده ای بحر سُخُن
قصّه ای از قصّه های نابمان
قصّۀ مادر بزرگ و خوابمان
یاد باد آن درس و مشق و مدرسه
یادم آوردی حساب و هندسه
دفتر انشاء من مانَد هنوز
بی دروغ و آفتابی سایه سوز
از کتاب دینی و دیندار ها
مشق کردیم و چه شد پندارها ؟
از کتاب فارسی از قصّه هاش
از فداکاری دهقان ، غصّه هاش
یاد باد آن روزگار با صفا
یاد باد آن دوستان باوفا
سرونازا، داستان مُلک ماست
این که در صورت یکی، سیرت دوتاست
یک دروغی در میان افکنده شد
صد دروغ دیگر از آن زنده شد
اینکه در لفّافه پیچیده سُخَن
آشکارا می دَرَد صد پیرهن
هر که او آگاهتر، سهمی برد
هرکسی خفته وِرا گرگی دَرَد
از دروغی زاده شد گرگی پلید
هر زمان این گوسفندان را درید
گلّه چون افتد به دست یک شرور
عاقبت مرتع شود از گلّه دور
شیر باشد گرگ چوپان های ما
خُفته در بستر چو طوفان های ما
پس رمه محکوم مرگ است ای صنم
بوی یوسف می دهد پیراهنم
در ده دنیا یکی چوپان شدی
سالها بر گوسفندان خان شدی
شیرشان را می گرفت از جانشان
گوسفندان هم برایش جان فشان
روز و شب اندر تلاش و تاب و تب
گاو و خر از جور چوپان جان به لب
جملگی دل بستۀ صدها دروغ
آفتاب عمرشان شد بی فروغ
تن به هر پستی که دانی داده شد
عاقبت گرگی ز چوپان زاده شد
در کنار آن شبان بود او همه
می دریدش بره ای را از رمه
کار هر روز و شبانش بود این
کز دروغی چون فزاید خصم و کین
خصم و کین گر برفزاید در دِهی
جان خویش و گلّه را هم وانِهی
هر دروغی عاقبت روشن شود
آتشِ سوزانِ آن دامن شود
از دُخانش تیره گردد آسمان
بعد از آنَش سینه سوزد آهمان
هرچه هست از نفس بد کردار ماست
گرگ ها هم زادۀ پندار ماست
مخلص ، آن چوپان دِه شد حیله گر
خلق را یک اژدهای هفت سر
مُلک و ناموسِ کسان در چمبره
گشته بر هوشِ کذائییّش غَره
مردم بیچاره را آزار کرد
گرگ را با سگ رفیق و یار کرد
چون مُهیّا دید چوپان کار خویش
مَکرها کرد و دروغی پیش پیش
هر زمان فریاد و واوِیلا نمود
ای خلایق گرگ ها گلّه ربود
پس کجا خفتید اِی صاحب رمه
وقت پیکار چماق است و قَمه
هی به فریاد آمد و بی تاب شد
حیله اش بیدار و عقلش خواب شد
مردم بیچاره می آمد پِی اش
یک شَبان می دید و گاهی ،هِی هِی اش
چند باری هم مِزاح و حیله کرد
مردم دِه را گرفت و پیله کرد
خنده می کرد او به ریش مردمان
مردمی هم بر صعودش نردبان
بازیِ خوبی فراهم دیده بود
مهره شطرنج را خوش چیده بود
غافل از بازیِ گردون می چرید
گرگ ها هم گوسفندان می درید !!!
تا به اینجا گرگ نفسش بود این
زین پس امّا گرگِ دیگر را ببین
چون که چوپان دروغ گو خوار شد
حال و روزش چون شَبان تار شد
مردم نادان به دانایی رسید
خارها بر پای آن چوپان خَلید
گرگ ها از جنس دیگر آمدند
ناگهان بر گلّۀ مردم زدند
خار در پای و دو دیده اشکِ خون
می دویدش در پِیِ مردم کنون
صد هزاران گرگ هم بر گلّه زد
بُرده دارائیِ مردم دیو و دَد
این زمان هرچه بِگُفت او راست بود
کز دروغ قبلی اش می خواست، بود
با فغان و ناله ای فریاد کرد
خویش را از بند نفس آزاد کرد
تا به فریادش رِسد خلق جهان
لابه می کرد آشکارا و نهان
دیگر از مردم ندیدش چون اثر
شد به صحرایی دوان و دربه در
بر سَرَش می زد دو دستی آن شَبان
تا رها گردد ز چنگِ گرگِ ،جان
لیکن امّا دیرتر آمد به خود
از فراز مَکر خود آمد فرود
دیدش اینک گوسفندان گرگ هست
لاجَرَم از کار خود برداشت دست
بود سرهنگی به لیبی یک زمان
همچو چوپان دروغ گو در بیان
گرگ ها در خانه اش پَروَرد او
وَه چه بیدادی در آن کو کرد او
عمرهایی بس عزیزی شد تَبَه
در زمان حُکمران مُشتَبه
گلّه گلّه مردمان را خاک کرد
ناله هایی را سوی افلاک کرد
ظلم او در کلِّ لیبی درگرفت
هر زمان بیداد را از سر گرفت
حرف او بود و زبانِ اسلحه
مُرده دیگر والسلام و فاتحه
عاقبت از ظلم او شد گرگ، خلق
در تنش دیدی دَریده رخت و دَلق ؟
آن همه دارایی و نیرو که داشت
درگذشت و نام بد از خود گذاشت
کلِّ لیبی گرگ شد بر جان او
هم به فرزندان و خانِمانِ او
خورده شد تا استخوانِ دنده اش
صد چو او را چون فَلَک افکنده اش
هیچ کس برجا نماند با دروغ
گردنِ گردن کشان آید به یوغ
چند روزی امتحان باید شوند
راه های مختلف باید روند
خوش به حال آن که راه حق رود
خوش به حال آن که با مردم شود
بود چوپانی به مصری پیش از این
گرگ مردم بود و دندان آتشین
آن قَدَر کشت و درید از برّه ها
خونشان نوشید چون شَبپّره ها
بره ها را چاره جز شورش نبود
متّحد گشتند چون گرگان ، زود
هرکدام از برّه ها شد تیز چنگ
در قفس افتاد چوپان روز جنگ
عاقبت او هم ز میدان شد به در
کز دروغِ دولتش بود این خطر
چون نکردی با رمه او دوستی
کنده شد از آن شَبان هم،پوستی
پس به رویِ دیگری شد خلق او
مصر هم فریاد شد چون مو به مو
نامبارک هم فتاده کوزه ای
کار تاریخ است این ،هر روزه ای
او مبارک آورد بر روی کار
نامبارک می شود چون نفس ، یار
خوش به حال آن شَبانان خدا
هرگز از مردم نگردندی جدا
بی دروغ و پاک و صادق رفته اند
در بهشتِ حضرت او خفته اند
نامشان هم در جهان جاوید هست
پاک باشد کارشان هم از اَلَست
بد به حال روز آن صدّام شد
کِبر و نفسش بر خودش صد، دام شد
بسکه او بر قدرتش مغرور بود
از خدای خلق خود او دور بود
چند روزی طاغی و شیطان شده
آدمی بِنهاد و چون حیوان شده
همچو سگ از ملّتی پاچه گرفت
مثل هیتلر خواست باشد آن خِرِفت
فکر می کرده که ایران خفته است
خود نمی دانست ژاژی گفته است
گرگ شد او حمله بر ایران گرد
پنجه اش در پنجۀ شیران کرد
گرد و خاکی کرده در آوردگاه
چاه ها کند و خود افتادش به چاه
این فَلَک را بین که چون در چاه کرد
هرچه می دانسته از دلخواه کرد
زنده زنده اولش در گور شد
مثل یک موشِ کثیفِ کور شد
بار دیگر شد برون با زور و ضرب
پاره شد پیکر به چنگِ گرگ غرب
گرگِ خود را اینچُنین پرورده بود
هیچ عاقل با خودش این کرده بود ؟
آن دهانی که دروغ و یاوه داشت
روز مرگش صدهزاران لابه داشت
دار فانی دارها برپای کرد
باخت او شطرنج عمر و تخته نَرد
دلقِ چوپانی گرفتندش به زور
یک کفن پوشیده و کردند گور
این سرنجام شَبانان بد است
عاقبت با کلّه افتد کور و مست
دَلقِ چوپانی به هر تن کِی سَزَد
آن تنی را که به هر بادی وَزَد
باد نفسش گر وَزَد درویل شد
باد شهوت گر وزد یالیل شد
ای بنازم عشق چوپانانِ پاک
سنگ بر زیر سر و بستر چو خاک
عاقبت پیغمبرِ حق می شوند
راه حق همراه ملّت می روند
خوش درخشد برتنی تشریفشان
خوش چَرَد هر برّه ای در پیششان
گرگِ نفسش را کِشَد بر سِلسله
تا رها گردد به زیبایی، گَلِه
دشت ها را می نوازد سبزتر
چشم ها را می کند همچون خَزَر
بوستان را چون گلستانی کند
بعد از آن مردانه چوپانی کند
هیچ می دانی چرا پیغمبران ،
اکثراً بودند خود گلّه چران ؟
این که با اخلاق باشند آشنا
هم تحوّل یابدی آن حالنا
حال انسانی تحوّل بایدش
تا که پیغمبر از آن درآیدش
تا که این حال زمینی در سر است
هر شَبان همسایۀ گاو و خر است
چون بَشَر هست و بَشَر باشد به شَّر
پس چه می جویید از او غیر از خطر
چون که چوپانی به معنا می رسد
انجُم و اِستاره گان را می خَرَد
هر شب و روزی کتابش آسمان
می شود آرمگَه اش آن آستان
می شناسد خالق این هست را
بر بدی هرگز نیالد دست را
بعد از آن با مردمان باشد رفیق
جمله با هم باشد این طَیِّ طریق
خاص، امانت دار مردم می شوند
خصم نه ، بَل یار مردم می شوند
سرونازا خوش درخشید این مقال
صحبت دیگر رسید از خو ، خصال
خویِ زشتِ هرکسی گرگِ وِی است
گرگِ بدذات شریعت بدتر است
آن خورَد اندازۀ یک روزه اش
می کِشد از گلّه دیگر پوزه اش
این ولیکن قرن ها دارد قتال
صد دروغ همواره دارد قیل و قال
داستانی از دهِ دنیاست این
هرچه بر ما می رود از ماست این
اینچُنین آمد به پایان مثنوی
پند گیری گر همه خوش بشنوی
شاهد این داستان ها خلق هست
صد هزاران بر شَبانان دلق هست
هر دم از دِه می رسد چوپان نو
می رود آخر به نفسِ خود گِرو
پس دروغ دیگری آرَد پدید
تا تواند گلّۀ مردم درید
هرچه هست از توده ها آید برون
عقل اگر رفت و بجا ماند جنون
از جنون خیری نزاید بَر بَشَر
کلُّ یومً شَرّ باشد سر به سر
عقل را باید بِپَروَرد و فُزود
تاکه از چهرِ جهان زشتی زُدود
بعد از آنش روضۀ رضوان شود
روح بیمار جهان درمان شود
تا که چوپانان نگویندی دروغ
روزگار عمرشان هم با فروغ

 

 

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

اخبار روز