با عرض پوزش از همه دوستان برای وقفه ایجاد شده ، حقیقت این است که آنچه در مسافرتم به آ.... با آن روبه رو بودم، مجال نوشتن را از من سلب کرده بود. امیدوارم که بتوانم از این به بعد بیشتر در خدمتتان باشم و ادامه این نوشتار با چنین تاخیری مواجه نشود.
آنجه را به نام تضاد می شناسید و در زندگی روزمره به وفور به کار می برید و در واقع عامل تعیین رابطه شما با دیگران و با اشیاء ییرامون شما شده است، لازم است از چند نظر مورد مداقه قرار گیرد اما قبل از ورود به بحث، از شما خواهش می کنم این مطلب بسیار اساسی را با توجه مطالعه کنید.
آنچه که جای آن را در همصحبتی با تنی چند از دوستان در روزهای گذشته در ایران خالی دیدم، توجه است. به دنبال نتیجه گشتن، ایراد و اشکال گرفتن، مخالف یا موافق بودن و حتی جذب شدن، از توجه دور شدن است. ذهنی که محرک و باعثی برای حرکتی دارد، انگیزه ای برای اقدامی دارد، کانونی برای ایجاد علاقه و حرکتی خاص دارد، از توجه بی بهره است. آیا اگر به دلیل ادب به حرفهای کسی گوش کنید، به وی توجه کرده اید؟ اگر به معلمتان به دلیل امتحانی که در پیش روی دارید، گوش کنید در حالت توجه بوده اید؟ آیا اگر مطالعه مطلبی با دخالت افکاری باشد و یا برعکس اگرتلاش کنید و یا از متد و شیوه خاصی تبعیت کنید تا مانع ورود افکاری شوید، به توجه اجازه حضور داده اید؟ منظورم از توجه، تمرکز نیست بلکه برعکس، توقف تمرکز است. در توجه، کانونی برای تمرکز وجود ندارد. توجه، نگاه کردن، گوش دادن و مطالعه صرف است بدون اینکه مرکزی برای حصول نتیجه گیری وجود داشته باشد. توجه، ذهن را از تصویر آزاد می کند. مادامی که در حال تحلیل، آنالیز، تفسیر، تعبیر، مقایسه و ارزیابی چیزی یا کسی هستید، از توجه فاصله گرفته اید. آنگاه که در ارتباط با چیزی، کسی یا ایده ای، تحلیل گر وجود دارد، جستجوگر، توصیف گر و مشاهده گر وجود دارد، توجه عرصه ای برای حضور ندارد. توجه، ایجاد ارتباط مستقیم است. در ارتباط با چیزی یا کسی، فقط آن چیز یا آن شخص وجود دارد و هر گونه ارزیابی از آن کس یا چیز، ارتباط را مخدوش می کند چرا که در هنگام ارزیابی، ارتباط شما با ارزیابی است، با نظری است در مورد ارزیابی شونده. ارزیابی، تصویری می شود که شما با آن تصویر ارتباط برقرار می کنید نه آنچه که ارزیابی می شود و ارزیابی شونده نیز، در قالب ارزیابی قرار گرفته و نتیجتا محدود به ارزیابی می شود.ارتباط مستیم با کسی یا چیزی، بدون تفسیر، بدون باعث و محرک امکان پذیر است و فاصله ای بین ارزیابی کننده و ارزیابی شونده وجود ندارد. ارزیابی کننده، که فکر است، مابین خودش و ارزیابی شونده فاصله ای می اندازد و این فاصله ارتباط مستقیم را از بین برده و ایجاد درگیری می کند. تغذیه کننده تصویر، بی توجهی است و با کاهش انرژی همراه است اما توجه، انرژی کامل است. در تمرکز باید مقاومت کنید تا از وزود افکار و صداهای بیرونی و درونی، جلوگیری کنید تا بتوانید بر کانونی خاص متمرکز شوید در صورتی که در توجه، علاوه بر اینکه هیچ مقاومتی وجود ندارد، شما آگاهانه متوجه همه صداهای پیرامونتان نیز هستید.
از آنجا که ساختار فکر تصویر پردازی است و همواره باید در فضای مابین یک محرک و پاسخ حرکت کند، تمایل به این دارد که مطلب تضاد را نیز در قالب مفهوم برده و برای آن محرکی بیابد مثلا اگر قبلا نظرات هایدگر را در باب هستی و نیستی خوانده باشید، فورا این تقسیم تضاد را در شما بیدار کرده و به مقایسه با آن می پردازد و شما را با محدود کردن در فضایی مابین دو فکر، از توجه و بنابراین از درک کلی تضاد دور می کند. اگر کلیت تضاد را درک کنید، دیگر نیازی به توصیف هستی و نیستی نمی بینید و التزام به ایده پردازی هایدگری در مواجهه با مرگ برای حضور داشتن در جهان، پایان می یابد. من- فکر- تلاش می کنم که شما را جستجوگر، محقق و اندیشمند نشان داده و با ایجاد لذت سرگشتگی مابین انواع ایده ها و نظرات، مفاهیم را واقعی جلوه دهم. این بر شماست که با توجه، یعنی توقف تمرکز بر موضوعی خاص با نیت به دست آوردن یک نتیجه گیری، به آگاهی دست یافته و با سکوت طبیعی ذهنتان، انرژی فوق العاده ای را برای در آغوش گرفتن واقعیت به دست اورید. توجه، عمل است و باید به کار برید نه چگونگی عمل. عمل، نهی کننده کلمه است و تمسک به کلمه، عمل را به عکس العمل تبدیل می کند. توجه، هستی بخش عمل است و با زمان و هرگونه متد، راه وروش وچگونگی و نتیجه گیری سنخیتی ندارد. کلمه، مغز را کوچک می کند چرا که کلمات هرچند چیز بزرگی را توصیف کنند، باز محدود هستند، اسیر محدوده توصیفند. کلمات، محصول حافظه و اسیر گذشته اند. کسی که به بزرگی یاد می شود و کسی که دیگری را به بزرگی یاد می کند، هر دو زندگی کوچکی دارند چرا که برای آنها مبنای اندازه گیری همه چیز، کلمه است و آنها هیچگاه با قلبشان حرف نمی زنند و زندگی نمی کنند. کلمه هرگز هستی بخش حقیقت نیست چراکه توصیف، هیچگاه توصیف شونده نمی شود.
طرح موضوع تضاد در این نوشتار، بحثی ایده ای یا فلسفی نیست بلکه اساس تمام حرکت ها، رفتارها، تنش ها و درگیری های بشری است. تضاد، شکل دهنده زندگی روزمره بشر است. چنان در زندگی روزمره جای باز کرده است که گوئی وجودش اجتناب ناپذیر است. زندگی بشر عبارت از مجموعه ای از درگیری هاست در دهلیز اضداد و بشر این درگیری اضداد را به عنوان امری غیر قابل اجتناب در زندگیش پذیرفته است. درک مطلب تضاد، یک ضرورت است، پایه خودشناسی است و تنها از طریق خودشناسی است که فکر می تواند در مسیر صحیح و طبیعی خودش قرار گرفته و ذهنی پر از آرامش را اهدا کند اما اجتناب از درک تضاد و فرو رفتن در میان انواع ایده ها برای تفسیر مفهوم تضاد، به معنی دوری از آرامش و قبول زندگی به عنوان یک میدان جنگ است. لذا همه افکار و نظراتتان را به کناری نهید و در وقت مطالعه به خودتان بگویید" نمی خواهم فکر کنم" تا به فکر اجازه دخالت را در مطالعه ندهید و به نوشته توجه کنید تا با آگاهی به نکته ای خارق العاده دست یابید. آگاهی، مشاهده صرف است. مشاهده ای است بدون مشاهده کننده ای که بخواهد آنچه را که مشاهده می کند، تغذیه کند. با توجه آگاهانه به موارد زیر با ذهنی ساکت وهشیار درک خواهید کرد که درگیری برای "شدن" یک ضد، یک درگیری فریبنده است، تلاشی است که فکر برای تغذیه خودش، فکر دیگری را خلق می کند. تضاد، فاصله بین دو فکر است که یکی از دیگری زاده می شود." تلاش کننده "- که فکر است- در تلاش است با خلق تضاد و تولید دو فکر متضاد، بین دو روی سکه تضاد فاصله اندازد اما ذهن هشیار می فهمد که دو روی سکه تضاد، یکی است و همه تضادها و تغییرات بین آنها، در حوزه فکر انجام شده و پیامد آنها به جز درگیری نیست.
1- نامگذاری
هر یک از اجزاء تضاد، یک نامگذاری است. هر نام، با احساسی همراه است. وقتی می گویید ایکس یهودی است، اظهار نام یهودی با احساسی نسبت به این نام، توام است. سوال این است که آیا نامیدن، از احساس متفاوت است یا اینکه بیدار کننده احساس است؟ آیا دقت کرده اید در لحظه ای که کسی را مثلا قاتل می نامید، فورا احساسی نسبت به شخص قاتل در شما به وجود می آید؟ ممکن است او قاتل یک جنایتکار باشد یا قاتل یک بچه معصوم. مسلما احساس شما در این دو حالت متفاوت است اما آنچه وجودش مشترک و غیر قابل اجتناب است، احساس است و در هر دو صورت احساسی را که قبلا نسبت به این دو حالت داشته اید و ذهن شما آنها را می شناسد، بیدار می شود. آنچه که تخریبش گریز ناپذیر است، نامی است که بر احساس می نهید. فکر همیشه با کنشی، چیزی یا اتفاقی جدید رو به روست اما در پروسه ای قدیمی. ایکس که برای شما بسیار عزیز است، اکنون کاری می کند که مورد قبول شما نیست و شما را ناراضی و عصبانی می کند. تجربه کننده که فکر است، این عمل ایکس را تجربه ای جدید می بیند اما فورا آن را جذب احساسی می کند که قبلا شناخته است و با این عمل مطابقت دارد. احساسی که اکنون بیدار شده است، احساسی بیزار کننده است. به او می گویید" قلبم را شکستی . ازت بدم میاد. دیگه تحملت را ندارم". تجربه کننده، تجربه ای را که قبلا کرده است مجددا تجربه می کند. از این به بعد به ایکس بی اعتنایی می کنید و لحن صحبت شما با وی سرد و تند می شود و رغبتی به جواب دادن به وی ندارید. مدام با خودتان حرف می زنید و او را سرزنش و محکوم می کنید و ممکن است حتی خودتان را نیز ملامت کنید که چرا این همه وقتی را که با وی گذرانده اید، به هدر داده اید. وقتی که نام تنفر را به احساستان داده و باعثش را نیز بی وفائی، خیانت، دروغگوئی نام تهاده اید، هر واکنشی را برای خودتان مباح می دانید چراکه نامگذاری تان را واقعی دانسته و به طبع آن، عکس العملتان را تایید می کنید. آنگاه که ناراحت و عصبانی هستید به خودتان نمی گویید که کجای من ناراحت است و جای این عصبانیت کجاست؟ اگر ایکس به شما بگوید که از عمل او نباید تاراحت باشید، با تشتت و تاکید جواب می دهید" من یک انسانم و باید ناراحت باشم. من یک مجسمه یا یک دیوار که نیستم. به من خیانت می کنی و از من می خواهی تاراحت نباشم؟ ".
نامگذاری بیدار کننده یک احساس خاص است، اما شما احساس را نمی شناسید. آنچه همه چیز را تحت الشعاع قرار می دهد و شما می شناسید، نامی است که نهاده اید. بر اساس آن نام قضاوت می کنید و آن قضاوت، مدلی از واقعیت شده و آنگاه شما در آن واقعیت فیکس می شوید. وقتی می گویید" ایکس را دوست دارم"، نام ایکس با احساسی خاص به ذهن شما معرفی شده است و هر بار که نام ایکس را می برید، آن احساس خاص را بیدار کرده و با آن احساس به ایکس نگریسته و به آن تداوم می بخشید. اگر از ایکس متنفر باشید، احساس تنفر است که با نامگذاری تنفر، عمل و فعالیت می کند. هر نامگذاری، مبین یک احساس است. اساس ارتباط شما با ایکس، نامگذاری است، دوست داشتن و دوست نداشتن است، عشق و تنفر است. آنچه در زندگی شما از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است، نامگذاری است، به او دزد می گویید، خائن، نامرد و کافر می گویید. ایکس، در دوست داشتن او و یا متنفر بودن از او، نقشی ندارد. او کاری را در بیرون انجام داده است و ذهن شما در درون شما تطبیقی را بر اساس داده هایی انجام داده است و بر اساس این داده هاست که ایکس به طرف شما جذب و یا از طرف شما دفع می شود. داده های شما، ملاک هستند نه عمل ایکس. دریافت های شما- که شکل دهنده عمل شماست-، کاملا با داده هایتان مطابقت دارد. اگر عمل ایکس بر داده های شما تطبیق یابد، او را دوست دارید و اگر مغایر با داده ها باشد، او را دوست ندارید. بذر خوبی و بدی را شما می پاشید نه ایکس. بذر عشق و تنفر از درون ذهن شما بیرون می آید. ایکس عملی را انجام می دهد اما شما بر عمل ایکس نامی می نهید و این نامگذاری، ملاک ارتباط شما با وی شده، تمجید و یا محکومش می کنید. آنکه محکوم می کند، فکر کننده است که خودش را از فکر که احساس است جدا کرده و با شما یکی می کند و اساس همه توجیهات محکوم کننده برای محکوم کردن هر چه بیشتر محکوم شونده، نامگذاری است.
نامیدن، فقط یک سمبل است، یک برچسب است، یک کلمه است. احساس در پشت کلمه پنهان است و شما احساس را نمی بینید و نمی شناسید چرا که به کلمه اهمیت می دهید. کلمه عشق چه معنایی دارد؟ هر معنایی که به آن بدهید به دلیل اهمیتی است که به این کلمه می دهید اما از احساسی که در پشت این کلمه پنهان است و شما را وابسته این کلمه می کند، غافلید. اگر ایکس کاری کرده است و شما عصبانی شده اید، شما و عصبانیت یکی شده اید و هر چه ایکس را بیشتر محکوم کنید، بیشتر عصبانی می شوید. آیا در لحظه عصبانیت می توانید خودتان را ببینید که عصبانی هستید نه اینکه ایکس را ببینید و محکومش کنید؟ آیا می توانید دریابید که کلمه عصبانیت از احساس عصبانیت مهمتر شده است؟ اگر ذهن بر مبنای کلمات فکر نکند، احساس ایجاد شده، فوری و گذراست و در این صورت، فکر و فکرکننده از هم جدا نشده و ذهن ساکت می شود و با ادامه احساس، مشکلات از درون زمان زاده نمی شوند.
هرگونه تفسیر، تعبیر، آنالیز، مقایسه و ارزیابی روانی به ایجاد تضاد می انجامد. اگر ایکس قبلا لاغر بوده است، یک واقعیت است و اگر وی اکنون چاق شده باشد نیز یک واقعیت است. صحبت از لاغر بودن ایکس در آن زمان و مقایسه اش با وضعیت کنونی و یا بحث برای یافتن دلیل اضافه وزن ایکس، ارزیابی ای روانی نیست. اگر بعد از مدتی که ایکس را می بینید و در این مدت وی اضافه وزن پیدا کرده و مویش را نیز رنگ کرده است، تعجب زده شوید و او را فورا نشناسید، طبیعی است. این روند طبیعی فکر است. فکر فقط به شناخته ها پاسخ می دهد. ایکس با قیافه ای جدید برای فکر ناشناس است. احساس تعجب، پیامد تضاد نیست. تضاد آنگاه پای به میدان می گذارد که لاغری و چاقی جذب یک نامگذاری شوند. ایکس در زمان لاغری "خوش ترکیب" بوده است و اکنون "بد ترکیب" شده است. با نامگذلری، فورا وضعیت چیزی یا کسی را مشخص کرده و او را در یک طبقه بندی قرار می دهید. کانون نامگداری کجاست؟ کانون نامگذاری، حافظه است. حافظه، جایگاه بی شماری از تجربیات خوشایند و ناخوشایند است. از آن مرکز، از آن تجربیات غیر قابل شمارش نامگذاری شده، دوست داشتن و دوست نداشتن، موافقت و مخالفت، تایید و تکذیب و مجموعه بی انتهای تقسیم بندی و تضاد به زمان حال و با قدری تعدیل در زمان حال، به آینده جاری می شود.
فکر یعنی پاسخ فوری یکی از حواس پنجگانه به یک احساس خاص و پروسه فکر یعنی پاسخ به حافظه و حافظه یعنی گذشته ای فرم داده شده با مجموعه ای گسترده از احساسات و تجربیات نامگذلری شده که حال را با نامگذاری و برچسب تغذیه می کند. فکر و حافظه لازم و ملزومند. اگر شما حافظه نداشته باشید، فکر هم ندارید. پاسخ حافظه به یک تجربه خاص ثبت شده، پروسه فکر را به حرکت وامی دارد و حرکت فکر در زندگی روزمره، همواره پاسخی به پس مانده ای از یک تجربه ناتمام است. اگر تجربه ای کامل شود؛ در حافظه نمی نشیند. به خودتان و زندگیتان بنگرید. آیا تاکنون این تجربه را داشته اید که اگر عمل ایکس شما را آزرده کرد، همانجا و در همان لحظات تمامش کنید؟ به مجرد اینکه ایکس کاری کرد که مورد طبع شما نیست، به آن نامی نهاده و در حافظه انبارش کرده اید و بعد مکررا به این پس مانده تجربه پاسخ داده اید. بنابراین مادامی که یادآوری و نامگذاری وجود داشته باشد، از آنجایی که قبول یا تکذیب یک نوشته یا سخن و خوشایند یا ناخوشایند بودن آن، باید با حافظه تجربیات تطابق یابد، توجه و فهمیدن نمی تواند وجود داشته باشد. وقتی که شما درگیرید، آزاد نیستید. خواه این درگیری درونی باشد یا بیرونی، شما گرفتارید و آنچه شما را گرفتار می کند، توجیه است، استدلال است. با کلمه است که توجیه می کنید، به کسی حق می دهید یا چیزی را باطل می کنید، کسی را محکوم یا چیزی را تایید می کنید، یکی زشت می شود و یکی زیبا، یکی خدایی می شود و دیگری شیطانی.
با فهمیدن اینکه مرکز چیزی نیست جز کلمه و از درون این مرکز است که همه خوبی ها و بدی ها و تضاد و تناقض ها پدیدار و واقعی می شوند و با درک اینکه فکر کردن زاده کلمات است و بدون استفاده از کلمات، فکر کردن هستی نمی یابد، مرکز فعالیتش متوقف می شود و دیگر کانونی وجود ندارد که از آن کانون، شما عمل کنید، قضاوت کنید، ارزیابی و مقایسه کنید. دیگر کسی باعث ناراحتی شما نیست، کسی مسئول و مقصر برای درد و رنج شما نیست و اگر نیز باشد او را محکوم نمی کنید و و با دیدن واقعیت آنچه که اتفاق افتاده است، به هر گونه ارزیابی از اتفاق روی داده و عکس العمل ناشی از ارزیابی پایان داده و با پدیدار شدن عشق، آنطور که شایان دستور عشق است عمل می کنید. دیگر کسی را دشمن نمی نامید و اگر چیزی را زیبا بنامید، در مقایسه با زشتی نیست. هشیاری، بندهای اسارتتان را گسسته و از همه گستره نامگذاری و تضاد آزاد شده و در آن لحظات، واقعیت، مدلی نیست که در ذهن شما جای گرفته باشد. با ورود به دنیای واقعیت، سلول های مغزتان، هر لحظه، " جدید" را تجربه خواهند کرد چرا که پروسه ای از "قدیم" وجود نخواهد داشت.
2)- عادت
ادامه دارد...