در آستانه نخستین افطار امسال، حکایتی از سعدی می خواندم که یاد صدای میانه افتادم. خواستم درد امروز را با ادبیات هشتصدسال گذشته سعدی بیآورم هرچند همیشه در آرزوی داشتن قلم عزیزم نائبی هستم لیکن این حکایت پارسی را با آن حکایت تاش مسجدی مقایسه نکنید تا ظلم در حق آن حکایت و جفا در حق آن قلم توانا نرود. صفات منفی مذکور بر سایت صدای میانه نیز برفرض محال است که فرض محال، محال نیست. یعنی اگر صدای میانه متصف به صفات مذموم سعدی هم باشد ، باز بقای او بر فنای او رجحان دارد. با این نوشته من هم با این خانواده تلخ و شیرین، تند و کند، راستی و چپی، بدخلق و خوش خلق، خداحافظی تلخ و ناگریز می کنم و همه شما را به خدا می سپارم:
وبی دیدم در دیار میانه به نام "صدای میانه"، ترشرویِ تلخ گفتارِ بدخویِ مردم آزارِ ناپرهیزکار. عیش مردم میانه از خواندن بخش اخبار"ش تبه گشتی و دل مسئولین از دیدن "بخش مطالب آزاد"ش سیه شدی. جمعی مسئولین خوش گفتارِ کم رفتار به دست جفای او گرفتار شدی چندانکه نه زهره ی خنده داشتی و نه یارای گفتار. گه عارض سیمین مسئولین را در رنجه کردی گه ساق بلورین دیگری اشکنجه کردی.
القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس او را خواندند و به جرم ناکرده از میانه راندند. وب او را به مُصلحی دادند پارسای سلیم نیکمرد حلیم که سخن جز به مصلحت مسئولین و مخالفت مردم نگفتی. آزار دل مسئولی بر زبان نراندی و درد دل فردی به مسئولین نبردی. در گفتار او مسئولین هر روز از دیروز بهتر شدی اما در رفتار، گذران امور مردم هر روز بدتر از دیروز گشتی. مسئولین را هیبت "صدای میانه" از سر برفت و خود را مبرّی از هر خطایی یافتند و از هر جفائی . یک یک ترک حلم کردند و وداعِ علم. آنان به خود مشغول شدندی و از مردم فاصله گرفتندی. فقیر بینوا برای گفتن حرف خود نامه ای نبشتی که یک ماه بر روی میز رئیس باقی ماندی. پنداشتند مردم بی دردند و راضی. اخبار درست کردندی و در وب گذاشتندی که فلان مسئول این خدمت کردی وآن دیگری آن خدمت.
صاحبدلی ظریفگوی را دیدم. گفتم شهر را چه شده؟ گفت "صدای میانه" را راندند و دیگری خواندند. مگر نشنیده ای که گفته اند:
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش ، برکنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر:
"جور استاد به ز مهر پدر"