روز جمعه 23 تیرماه 1391 پس از صعود اندیشه در میانه به اتفاق اعضا و همراهان گروه کوهنوردی قافلانتی ، همراه با دوستم محمدصادق نائبی به منزل پدرشان رفتیم و در آنجا من با خط زیبا و نادر استاد فرزانه و خودآموخته به نام "فیروز نائبی" پدر دوستم رودررو شدم که اعجاب مرا برانگیخت. خط بسیار زیبا و تحریر و تحشیه های این استاد همچنان در خاطرم مرور می شد تا اینکه بامداد همان شبِ به یادماندنی این شعر را خطاب به ایشان نوشتم: |
سلام ای مرد فرزانه!
درودت می فرستم تا که در یادم بمانی تو ، وَ می مانی
چراکه ای کهن خط بدیع شیوه!
تو را همچون خطی دیدم که از رنج قلم زاده ، نه از خط هر استادی ، وَ بل
از عشق سرشاری
که در سینه فروزان بود
سلام ای نائبی فیروز!
تو بر خطت شدی پیروز
چه خوش رامش نمودی آن کَهَر اسب خط ِعشقت
که کس را چون تو استادِ خودآموزی ندیدم من
درودت می فرستم چون تو را همچون قلم دیدم
که مشتاقانه در دستِ ازل استادِ شیرین کار
به شیرینی نویسد خط
سلام ای پیر برنا دل!
دلت بی تاب خطّت باد وَ سر چون کوه قافلانتی
و عمرت همچو دریاها
عمیق و پرگـُهر بادا
سلام ای نائبی فیروز!
الا ای مرد سر افراز!
که نانِ پاکتر خوردی
و آب چشمه ء نابی
زلالین روح هر خطی
به زیبایی به هر دفتر
تو را عالیترین دیدم
بمان ای روح پاکی ها!