نشسته غم به چمن با خزان و خار و خسی
نمی رود به دعایی به چاره دست کسی
چنار باغ و چمن چون کشیده رخ به قبا
نمانده بر سر سروی فراز را هوسی!
فرود اوج غزل را هراس غنچه سرود
گیاه هرزه به جولان سواره گشته بسی!
غرور کوه بلند از صدای ناله شکست
نمانده شیر و پلنگی ، سوار و دادرسی
به پای رستم دستان گمان که نیزه خلید
شنیده چون نشود از گلوی حق جرسی
عقاب قاف نشین گر سر افکند بر زیر
حکومتی کند آنگه شفیرهء مگسی!
خدای شاهد اگر شد دوباره سوی قضا
جنایتی نتواند گسسته بند عسسی؟
.