کد خبر: ۶۵۱۰۸
۱۷۵۹ بازدید
۵ دیدگاه (۵ تایید شده)

از محرّم‌های میانه

۱۳۹۵/۷/۷
۱۳:۱۲

در دوردست‌های سال‌های کودکی، «محرّم» برایم مثل ماه تابان بود که بر پهنه‌ی آسمان می‌گذشت و از لابه‌لای ابرها سرک می‌کشید. گاه می‌شد چهره‌ی تمام‌اَش را دید. دریغا که لطف و صفای کودکی در گذار سال‌ها غبار می‌گیرد و به دلیل فروافتادگی جان و زنگار دل، جلوه و روشنایی ندارد که ندارد...

گرچه پیش از این در «کتاب مقدس» خوانده بودم که در زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست اما طراوت خاطرات مشترک «محرّم»‌های ما که مثل نسیم‌های معطّری در ذهن وزیدن می‌گیرد، پژوهشی‌ست که مدت‌هاست بدان دل‌مشغولم. چیزهای زیادی است که باید درباره‌اش گفت. اما عجالتاً مادام که قلم به‌دست دارم هسته‌ی فکرم را عنوان می‌کنم. از خداوند سبحان مدد می‌طلبم که پژوهشی بااعتبار در این حوزه به سرانگشت نویسنده‌گان و پژوهش‌گران آزموده، زبردست، برجسته، اهل نظر و درجه اوّل و حاذق فرهنگ عامه‌ی شهر (نظیر استاد «میکائیل رسول‌زاده» که از زمره‌ی فرهیخته‌گان صاحب‌نظر و مطرح مردم‌شناسی و حوزه‌ی فولکولورند) چنان‌که شایسته است بررسی شود و سامان یابد. دریغ است که این خاطره‌ها ناگفته بماند.

محرم در «میانه» از «طشت‌گذاری» تا «یخه باغلاما» ریشه در خرده‌هویّت‌های محلّی دارد. به‌گمان‌اَم می‌توان نمونه‌ای از این خرده‌فرهنگ‌های دریغ‌پنداشتانه را در دسته‌های بقعه‌ی «امام‌زاده سیّداسماعیل» دید. مردان و جوانانی که با آداب ایمان در لباس‌های مشکی بسیار مرغوب و زیبا و چفیه و «باشلیق» جلوه می‌کنند و کفش‌های برّاق به‌پا دارند. پاکیزه و مطبوع و دل‌پسند. خط تیغ بر پوست صورتشان پیداست. و چه ریش‌هایی! مجعّد، نرم چون ابریشم، بور، خاکستری، بلوطی و چه بوی خوبی می‌دهند! هر کدامشان عطر مخصوص به‌خودشان را دارند. می‌شود به‌هنگام شب آن‌ها را از بوی عطرشان از هم تمییز داد: بوی ادکلن، بوی بنفشه، بوی مشک، بوی عنبر. و حلقه‌ی جوانان هیئت «سیّدعبدالله» که شوریده در صفحه‌ی صورتشان عطری خوش‌بو پراکنده است. نور خیره‌کننده‌ای بر صورتشان می‌تابد. نور و تقوی از یک ریشه‌اند. پاک‌دامنی همیشه پاداش می‌بیند. چه پاک‌دامنی قشنگی! تخیّلات چون عطر گل‌ها نافذ و اسرارآمیز است. عطر محصول گل و تخیّل ساخته‌ی فکر است. تعبیر شگفت‌انگیز «اقبال لاهوری» متفکّر و فیلسوف نامی در دیوان اردوی خود با زاوایه‌ای عاطفی و معنوی نشانی از این شوریده‌گی‌ست. او که خود فیلسوف است در نقد مدعی می‌گوید: «برای من همان سوز حیدری بس.»

چون مردی که از قعر چاه عمیق و اعماق تاریک زندگی به آسمان لاجوردین و نورهای خیره‌کننده‌ و درهم‌و‌برهمی که از طبقات بالای اجتماع می‌تابد بنگرد، به کرانه‌های لخت و باصفای صحن «امام‌زاده» که در میان این فرّ و شکوه آسمانی زیباتر از پبش جلوه می‌کند می‌نگرم. به سپیدی مرمر و لرزش امواج دسته‌ها. پاکی و صافی هوا شگفت‌آور است. همه‌ی صحن به‌سان خورشید می‌درخشد. خورشید در دل آسمان دل خوش کرده و می‌تابد و گرما می‌بخشد. نور ارغوانی‌رنگی بر حرم روشنایی می‌افکند و گنبد در پرتو آفتاب عصر رنگ سرخِ روشن گرفته است. هوا بهاری و عالی‌ست و باد از روبه‌رو می‌وزد و صدایش در گوش مطبوع‌ست. هم‌همه‌ای‌ست ولی هم‌همه‌ای رویایی. مثل پرده‌های تودرتوی آسمان و لایه‌های تودرتوی دل آدمی.

پیرمردها بی‌آن‌که غصّه‌ای داشته باشند گویی در ابدیت و زیر درختی از درختان بهشت در حجره‌های دور حیاط نشسته و دسته‌ها را تماشا می‌کنند.

دسته‌های سینه‌زنی یک‌به‌یک از در غربی (سرچشمه) داخل شده و بعد از عزاداری، آن‌ها که وقت گرفته‌اند وارد مسجد می‌شوند. از تماشای معجزه‌ای که دایم در حال نوشدن است سیر نمی‌شوم. هوای تازه و خنک و معطّر، عطر ملایم صدای زنجیر و سنج،  شفّافیت صفای آسمان‌گون «دسته‌ی پزشکی»، ساده‌گی خیال‌انگیز منظره‌ها و پاکیزه‌ترین «مونتابرو»‌هایی که جز نام‌های پاک و بابرکت فوران نکرده‌اند در حیاط، و هوای خنک و نسیم عطرآگین داخل مسجد و روضه‌ی منوّره گویی نهری پسته‌ای و سفید و لاجورد از سعادت زیر پا گسترده است. به محراب خنک «مسجد جامع» درمی‌آیم. تیرهای سقف بوی صنوبر می‌دهند و از پنجره‌ی باز مسجد نفس ملایم هوا هم‌راه با بوی گل‌ها به درون می‌آید. زمین مسجد بوی عطر و نمک و زندگی و قناعت می‌دهد.

گویی «حامدیِ» مرحوم -که درود خدا بر او باد- با آرامش پهن‌آور و طیب خاطر همیشه‌گی‌ و صدای زیر و دل‌نشین‌اَش روضه می‌خواند. سرتاپا سپید و خوش‌سلوک نصایح پیام‌برانه می‌کند، چه آرامشی! چه صفایی! آوای نرم و نوازش‌گر، لطف و بخشایش والامنشانه و مهربانی او ایده‌آل و عینی بود. چشم‌هایش آرام می‌درخشید. سراپای وجود او پاکی روح و جسم، سپیدی اندام تا سرحد شفافیت، نگاه ملکوتی که بر زمین دوخته می‌شد و بالاخره لبخند معصومانه‌ی وی پیام‌بران را به خاطر می‌آورد.

خورشید آرام‌آرام به سمت مغرب سرازیر شده، بر طول سایه‌ها ‌افزوده و ناپدید می‌شود. سر کوچه‌ی «امام‌زاده» در خیابان اصلی (امام) ریه‌ها از هوای مطبوع و گوارا و بوی عود دکان‌های سر بازار پر می‌شود. شمیم نفس دسته‌های غروب تاسوعا هنوز از خیابان شنیده می‌شود. از روشنایی مبهم سپیده‌دم، کوچه‌به‌کوچه و خانه‌به‌خانه، باب‌الحوایج‌گویان لیوان‌های شیر و شربت و آب خنک سرکشیده‌اند و عدّه‌ای که خود را از نوشیدن آب ولرم و خنکای شربت معاف کرده‌اند. ناهار و نماز را در یکی از منازل و مساجد سِرو و ادا کرده و بعد از مانور رثا مقابل بازار به تکیه‌های خود بازگشته‌اند؛

دسته‌ی کثیرالطول و مشحون از جان‌باز و چفیه‌ی «رزمندگان» از «چهارراه بالا» تا «چهارراه پایین»، رژه‌ی شامخ شاه‌حسین‌گویان و چوب‌داران «میدان مرحوم حاج‌تقی»، «شاخسیِ» سترگ و مهیب و محتشم محله‌ی «بهمن‌آباد» و «میدان نماز»، عطر ملایم یاسِ «فروشگاه محصولات فرهنگی ایثار» و هنگامه‌ی قهوه‌خانه‌ها و جگرکی‌ها (سرچشمه و...) همه از المان‌ها و نشانه‌ها‌ی غروب و شام تاسوعا و شب عاشورا در «میانه» است...

پیداست که امشب رشته‌های صاف و زلال و به‌قول اصفهانی‌ها بدون آستریِ صدای «موذّن‌زاده» و «صدیف» تا «غلام‌رضا زنجانی» و «باقر تمدنی» که از اتومبیل‌ها شنیده می‌شود، احساس غم‌انگیزِ آرزومندی و دل‌تنگیِ حاصل از یادآوری گذشته‌ را مثل سقفی کوتاه بر سرها آوار می‌کند. به تعبیر ترگنف: «یافتن سخن مناسب برای چنین عواطفی دشوار است چون عمیق‌تر و شدیدتر و پرمعناتر از هر سخن‌اَند و تنها موسیقی می‌تواند آن‌را بیان کند.»

نماز «شیخ» مثل همیشه در مسجد «موسی بن جعفر» برپاست. نماز را آرام و با انبساط و پر از راز می‌خواند. گاه توجه او در الفاظ و مخارج و آهنگ کلمات متوقّف می‌ماند گاه به معنی صورت آیات و عبارات می‌اندیشد. گاه به معانی باطن می‌رسد... وقار و بلندای قامت و اعتدال، وی را شبیه بازنشسته‌گان ارتش می‌نمود. در مقایسه با آرامش راسخ او، هرچه بود نگران می‌نمود و مشوش و آشفته. تسبیح می‌گفت و به تأمّل می‌نشست.

«حاج‌آقا داداشی» از معدود عالمان فقیه است و نه از معصومان و نه از کسانی که توان خویش را ناشناخته، بار گران برمی‌دارند. اما مومنی‌ست صادق و پارسایی پرهیزگار که علما در مقابل خردمندی و بردباری و سرشت متعادل‌اَش سر تسلیم فرومی‌آورند و به‌حق از مردان صالح خدا به‌شمار می‌آید. انصاف این است که منبری‌های ما از صرف وقت جدّی برای تنظیم مطالب خود پرهیز می‌کنند. نه روایت تازه‌ای، نه نکته‌ی تفسیری، نه نکته‌ی تاریخی، نه لطیفه‌ی ادبی. سخن و اندیشه‌ی او امّا، از مسجد «موسی بن جعفر» و شب عاشورا، تا صبح عاشورای «هیئت ثارالله» جذاب و پرلطف است. مثل رنگین‌کمان. تلألؤ رنگ‌ها در متن آفتاب و باران. جوان امروز ما، به چنین زبان و واژه‌گان و ادبیاتی نیازمند است که دین و گرایش دینی را در درون جان خود، در آینه‌ی فطرت پاک و آراسته‌ی خویش بنگرد. کاش! سیمای جمهوری اسلامی ایران برنامه‌ی زنده‌ای مثل برنامه‌ی «الشریعه و الحیاه» تلوزیون الجزیره داشت. در آن برنامه مهم‌ترین مباحث دینی مطرح می‌شود و پرسش‌گران آزادانه از سراسر جهان با استاد «قرضاوی» که بدون شک از زمره‌ی متفکران درجه‌ی اول دنیای اسلام هستند سخن می‌گویند و پاسخ می‌شنوند. این قصه بماند برای وقتی دیگر.

در پس هالوژن سبز زمرّدین «ثارالله» بر بالش آوازه‌ی معطّر خود تکیه می‌زند. صورت پهن و گل‌گون و ریش تیره‌رنگ‌اَش مثل هاله‌ی ماه احاطه‌اش کرده و جلوه می‌کند. نور از چهره‌اش می‌بارد. برقی که در چشمان‌اَش است، جوان‌مردی و ایمان را حکایت می‌کند. فروغ چشم‌اَش کم‌تر از الماس نیست. متین و آرام می‌آید و نرم و مهربان می‌نشیند. بر بالش ماهوت سپید تکیه می‌زند و جرعه‌ای چای دارچین می‌نوشد. غرق در نور است و قلمرو حکومت‌اَش دل‌ها و رستگاری جان‌ها. نگاه پر از عاطفه و مهر و محبّت‌آمیز‌اَش، پاک است و زلال. در موضوع اتودهایش با صدای نرم و آرام و پرمهر و زاویه‌ای معنوی و عاطفی، زندگی و حقیقت و هم‌چنین آزادی و پهن‌آوری اندیشه نمایان است. از ایمان می‌گوید. از «سرّ دل‌بران» و «فضیلت‌های فراموش‌شده» تا «نشان از بی‌نشان‌ها» و «میرداماد» تا «میرفندرسکی». از شیدایی و عشق و از ورای آرزوها: «در مصیبت‌ها هم سعادت هست، مثل رگه‌های الماس در دل معدن‌های سنگ.» گل چنین بوی خوش می‌پراکند. در گوش سپردن به وی رشته‌های لذّت و عقل به هم پیوسته‌اند. واقعیت این است که طنین کلمات گرم اگر در دل ننشیند، اما گوش را به طرب می‌آورند، مثل ریزش باران بر سنگ!

هلال شب عاشورا! اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد. در «ثارالله» مثل همیشه جا برای سوزن انداختن نیست. «حسینیه‌ی ثارالله» در کام من طعم چای قرمز مخملی می‌دهد که جرعه‌هایی از آن را در دهه‌ی اوّل عمر نوشیده‌ام. «مولوی» در تاریک و روشن غروب در متن توفان برگ‌ها و رنگ‌ها سروده است «سر بنه آن‌جا که باده خورده‌ای.» مرحوم «حاج خلیل» در چای‌خانه‌ی ورودی حسینیه بر قطعه‌ای از پوست نشسته و تسبیح می‌گفت، سماوری گلین در مقابل‌اَش و قوری چای در طرف راست‌اَش. چراغ گازسوز بزرگی از سقف بر او نور می‌پاشید. چهره‌ی گل‌گون‌اَش مثل ماه زیر آن می‌درخشید. در این اتاق، چه بسیار که با نفس خویش خلوت می‌کرد. برقی از اشک در چشمان‌اَش می‌درخشید و هاله‌ای از غم چهره‌اَش را پوشانده بود. پیرمردهایی که از ساعات غروب ‌می‌آمدند و وقت خود را با نوشیدن چای و گوش سپردن به طبل و شیپور بچّه‌های هیئت همسایه می‌گذراندند. آن روزها را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم.

مارک و برند و شهرت و آوازه‌ی «ثارالله» همواره عزاداری موقّر و متین و نفیس و فاخر با اشعار و مراثی وزین و ناب و اصیل بوده و هست. «تبریز سوزی»، «افاده‌لی سوز» و «درین احساس» ویژگی‌های درخشنده‌ی شعر و نوحه و مرثیه‌ی «تبریز» است. دفاع از حریم خیال، قداست رویا و جادوی خیال، بارقه‌های نبوغ و سبدسبد معاشقه به رودی پرپیچ‌و‌خم می‌ماند که دقت و اندیشه در آن موج می‌زند و گوهرهای ناب آن از دیوانِ استاد «محمد عابد» تا اشعار سترگ و استوارِ «سعدی زمان» و «ذهنی‌زاده» تا «شهریار»، روح را نوازش می‌کند و دیده را خیره. گویی ابرها در آسمان می‌گردند و هر پاره‌ای به شکلی بر یک‌دیگر می‌کوبند. می‌غرّند و می‌درخشند و سرانجام در آهنگ الهی هستی باران می‌بارد. یک درصد الهام و نودو‌نه درصد عرق‌ریزان روح.

و کلام تاج‌الشّعرا «یحیوی اردبیلی». رب‌النّوع شعرای آیینی و قافیه‌های اساطیری مرثیه. فردوسی عهد حاضر و خلف ذی‌صلاح «کمیت» و «دعبل» و «محتشم» و «هومر» در «ایلیاد» و «ادیسه» که به نوشتن نمی‌آید:

سواره تیغ برق‌افشان الین‌ده فکری دعوادور

مرصّع‌‌دور لجامی، مرکبون زینی مطلّادور

قزل‌جوشن وار اگنین‌ده جلال و شأنی اعلادور

حسین ابن علی روح نبی دل‌بند زهرادور

بو وصفی‌لن گلوب میدان جنگه حیف تنهادور

الماسی که در کلام مخیّل «منزوی» و «انور» و «شاهی» و «سیفی» تراش می‌خورد و برلیان شعر شکل می‌گیرد. هایدگر در رساله‌ی «زمین و آسمان هیلدرلین» به این نکته توجه داده است که زمین جایی است که شاعر در آن جای دارد. و آسمان آن‌جاست که به سویش کشیده می‌شود.

رد این خط را از دسته‌های «عرب» و «عجم» و «زنجیرزنِ» محلات «دارایی» و «شتربان» و «خیابان» و «عزاخانه‌ی آل الله»، تا «ثارالله میانه» می‌توان دید. از «وثاقی» و «حاج حمید طهباز» تا «حاج غلام‌رضا شیعه‌خلّص» و لنگرهای مرثیه‌ی تبریز و «ابراهیم رهبر» و «خادم آذریان» تا «سعید قربانی» و «حاج تقی خاتمی» با آن همه لطف و روشنایی و صفا که در چهره و نگاه و صدای اوست. مثل چشمه‌ای از نور در دل کوهی از بلور، نگاه پاک و محبّت‌آمیز و آرام و پر از مهر و عاطفه‌اَش در پاکی و پیراسته‌گی جان و صداقت بی‌پایان‌ و نفس نفیس و کوشنده و گرم‌پوی‌اَش می‌گذشت و می‌گشت. بی‌قرار و پرتوان و خستگی‌ناپذیر. با دعاهای شبانه حسینیه‌ای بنا کرده به فراخنای نام شهید. «حسینیه‌ی اعظم ثارالله». پول را مثل ریگ برای این کارها خرج می‌کند. به اشرافی که عطر نادرستی به خود زده‌اند بی‌اعتناست و سخنرانی واعظِ هیئت، پیوسته، بخش لاینفک جلسات متّکی به روحانی اوست. روضه‌ی کوتاهِ پایِ منبر و شاخسی آرام و آراسته‌‌‌ی «تبریز» در «ثارالله میانه». مثل رودی پر پیچ و خم. چهره‌های نوربالا و خوش‌پوش. دل‌اَت به دیدنشان چون گل می‌شکفد. سینه‌زنانی که با چهره‌ی پریشان و برافروخته و صورت‌های اشک‌آلود و چشمان سرخ، مویه‌کنان شور می‌گیرند و بعد مثل زورق‌های شکسته در ساحل دریا هم برق اشک در نگاهشان است و هم تبسّمی شیرین. آستین‌های غرق اشک و پیشانی‌های خیس عرق. معصوم و آراسته. غرق در لذّت.

واقعیت این است که روشنی صبح که می‌تراود و کوچه زندگی آرام خویش را از سر می‌گیرد‌، با خاطره‌ی هیآت آذربایجانی تهران فضای ذهن خودم طراوت پیدا می‌کند. «حاج سیاووش پورصمدی» و «هیئت چهارده معصوم» و رایحه‌ای که کوچه‌ای به همین نام را همیشه عطرآگین می‌کند. صدای آب فواره‌ی رقصان. چشمه‌ی اسرارآمیزی که با فواره‌ی زیبا و وهم‌انگیزی تزئین شده است و به چشم می‌خورد. «حاج هاشم داداش‌زاده» و طشت‌گذاری «بیت الاحزانِ اردبیلی‌ها» و درخت نارنج بهارکرده و پرگل وسط حیاط که عطر می‌پراکند. نزدیک آن درخت، از یک کله‌قوچ مرمری قدیمی آب شرشرکنان می‌ریزد. در آن طرف میدان «منیریه» هم، «حاج یعقوب حقیقت‌پور» و «حسینیه‌ی موسی بن جعفر». که البته به طریق اولی حکایت از نسبت مسجد و هیئت‌های مؤتلفه و متّحده‌ی آذربایجانی‌ها با بازار تهران و زندگی فضیلت‌مآبانه دارد. «بنز» و «بی‌.ام.و»های لوکس مشکی متالیک که تا خیابان «ابوسعید» رها شده‌اند. بوی قهوه از فضای آکنده از عطر دل‌آویز گل‌های نامرئی به مشام می‌رسد. فنجان‌های قهوه و قلیان‌های ناصرالدین‌شاه‌نما و گلی و جواهر نشان.

افق سپیدی می‌زند. صبح عاشورای «ثارالله» خلال منبر «شیخ» در بیرون پنجره، بامداد بهاری دل‌پذیری‌ست. دسته، منظّم و آراسته به راه می‌افتد. نسیم خنک صبح‌گاهی بهار از آن می‌گذرد. سنگ‌ریزه‌های راه از شب‌نم خیس است. آفتاب که بر دسته می‌تابد، کران تا کران دسته را نورانی می‌کند و گریه و اندوه و اشک را در چشمان سوگ‌واران منعکس می‌سازد. آرام و آراسته و خوش پوش. نور مثل عصاره‌ی میوه‌ی تازه روی پاهای برهنه و صورت‌ها و پالشیق و پالتو و بارانی‌های مشکی روان است.

رجزهای «حاج علی ساجدی» روبه‌رو‌ی حسینیه و قافله‌ی اشتران سال‌های دوردست صبح عاشورا. اذان «موذّن‌زاده» و نماز ظهر عاشواری «مزار شهدا». جلسات مقتل‌خوانی مسجد «موسی بن جعفر». آفتاب تیز مناسک شبیه‌خوانی «میدان مرحوم حاج‌تقی» و هیئت حضرت اباالفضل «بهمن‌آباد». سوگ‌واری دسته‌ی «حاج عسگر بزازی» و منزل «مرحوم شیخ علی کتانی» در محلات «طالقانی» و «دره خرمن». عطر و طعم لقمه‌ی گوارای ناهار «حاج زیدالله قره‌داغی» و روز قبلِ «حاج آذر شیخ‌الاسلامی». «نی‌نوا»ی «حسین علی‌زاده». «روز واقعه‌»ی «بهرام بیضایی». رمان «نامیرا». «ستاره‌ی خضرا» و «کاروان سربلندی» و نور سبز و طبل و پرچم و گم‌گشتگی‌های «سفر سبز». پخش زنده‌ی دسته‌جات سترگ و فاخر «بازار مظفّریه» و تیم‌چه‌ی فرش‌فروشان تبریز با کت‌وشلوارهای اتوکشیده و مشکی و گران‌قیمت ایتالیایی. «قیزیل قافیه‌لر». «شمع راه» و «بیرایچیم عشق» و «یاشیل ساحه‌لر». و بالاخره تابلوی «عصر عاشورا»ی «فرش‌چیان». این واژه‌ها و الفاظ همه، آیه‌های عاشوراست.

مثل این‌که دارد غروب می‌شود. همین که شب بال‌هایش را می‌گستراند آن‌چه را صبح بر سرش آمده بود از یاد می‌برد. کاروان نمادین و رمزآگین اسرای دشت نی‌نوا و نوای نیِ دسته‌ی «میدان مرحوم حاج‌تقی» میانه را آکنده است. خیمه‌های سوخته آوار شده است.

فرات آخور چوله بی‌جا سویون نسیمی گلور

ئولوب‌دی عاطفه‌لر چشم روزگار یاتوب

آچوب‌دی بیر بالاجه لاله گلستان‌دا وئروب

بو قانلی گلشنه عالم‌جه اعتبار یاتوب

نور ستاره‌ها می‌لغزد و روان است. شام غریبان در «امام‌زاده»، سوگ‌واران با روشن کردن شمع به عزاداری می‌پردازند. فردا امّا «میانه»، چون ابدیت بی‌پایان و عطر مرده‌گان و چون گورستان خاموش است. شهر خالی و عریان و خلوت است و دل‌خوشی ما دسته‌ی یازده محرّمِ «زینبیه‌ی اعظم زنجان». اربعین و 28 صفر. خیابان امام رضا و عنصری و کوچه چهنو. رزرو هتل و بلیط. انصارالحسین و مسجد ملّاحیدر و بنّاها و خیابان سیدجواد خامنه‌ای. مهدیه‌ی مشهد و مسجد جفایی. دارالهدایه و صحن قدیم و گوهرشاد و اطاق‌های بی‌شمار و مالامال جمعیّت.

این یادمانه‌ها تنها هدیه‌ی مقدّس سرنوشت نیست بل‌که آزمایش احساس و عاطفه‌ی انسانی‌ست، و آدمی را به‌سوی مهم‌ترین هدف زندگی: که هر بشری انسانی حقیقی‌ست می‌کشاند. حقیقت هستی در تلألؤ ماه می‌درخشید. ماه می‌تابید.

 

* پی‌نوشت‌ها در دفتر «قافلان» موجود است.

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

۹۵/۷/۷ ۲۲:۰۵

عطر و طعم لقمه‌ی گوارای ناهار «حاج زیدالله قره‌داغی» و روز قبلِ «حاج آذر شیخ‌الاسلامی».

بلی بسیار گوارا بود

۹۵/۷/۷ ۱۹:۵۵

آقای حسن زاده چرا اسم دسته را حذف کردی, برادر؟ دلیلش را درک می کنم حداقل با اسم خودم میذاشتی نه کاربر مهمان

۹۵/۷/۷ ۱۸:۳۷

برای اولین برای در میانه نوحه خوانی محرم با سبک آهنگ های ترکیه ای توسط دسته ... باب شد و بدعتی شد برای سایر دسته های عزاداری که به خاطر اختلافات درونی یک شبه به وجود می آیند و بدون رعایت حرمت محرم, دسته های عزاداری را به کارناوالی پر از ساز و برگ و کم نفر تبدیل می کنند. هیئت ياشیل عرب هم یکی از هیئیت های قدیمی و اصیل میانه است که در متن فراموش شده است.

۹۵/۷/۷ ۱۶:۳۵

بسمه تعالی

 

با سلام و احترام

انگار فیلم خاطرات محرم میانه را دیدم. آفرین بر قلمتان آقای توفیقیان و تشکر از جناب حسن زاده عزیز.

 

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ

 

۹۵/۷/۷ ۱۳:۵۴

جناب حسن زاده عزیز ذهنمان را جلا دادید وآماده مان کردیدبرای عزاداری امام حسین.

اخبار روز